از فریاد زمان صُوَر آسمان شکافت، روانها به تنها برآميخت، و صدای ناقوس مرگ دروازههای سنگين شب را بست. زمين خاموش بود، آسمان خاموش. کورگدا هيچ نمیدید، جز کودکی تنها، سخت پریده رنگ و خون آلود، رقص کنان بر فراز ابرهای آسمان آهسته با خود زمزمه میکرد: در شبی که زنجرهها خفته اند، قتل عام گلهای قالی زمين سراسر تاریک ، زندگان مردهاند ! زندگان مردهاند. .. کورگدا اندوهگين دستی به چشم سایيد نظر افکند سوی شهر. کودکان اسير چنگال خشونت دختران آبستن غم، در بيکران دور، مادرانی غمگين، افتادهاند ساکت و خاموش روی گور، شب گردها درمانده تر از هر شب، میخوانند سرود بی کلام مرگ. کور، گوش چرخاند از ميان درههای دور، گرگی خسته میناليد تنهایی جهان، همينجاست. کور به جوش آمد؛ خروشان شد؛ به موج افتاد؛ نعره سر داد: تمام روشناییها فرو مُردهاند! من اما، در ميان خفتگان شهر نگاه خيرهام را بر داشتم از سنگفرش و جُستم واژه هایم را ميان چهرهها. ولی دلها درون سينهها سرد ، شهر عشاق خانههایش تاریکتر از تابوت. بجای نعرهی مستان کوچهگرد، شيون باد شبانگاهی خبر آورد از شهوت سوزان نطفهای کاشته شد در رحم دخترک پير زمين... در سکوت یخ زدهیِ شب همهمهی کور فرو نشست سپيده دم جهان ترسان ترسان سر برافراشت و آسمان الماسِ اخترهای خود را داد از دست. شهر ایستاده و شب از روی دوش او لغزیده بر زمين. مردمانِ خفته برخاستند، خبرها گوش به گوش چرخيد، "کودکی جان داده است در آغوش تنهایی ! شهر از صدا پُر گشت از سخن تهی. کور نجوا کنان میگوید ما زنده ماندگان پس از مرگيم، شب، آبستن نور است. زمين میدانست این را، آسمان نيز. این جماعت، تا شهرِ دل راهشان دور است. از فریاد زمان صُوَر آسمان شکافت ندا آمد: هميشه ، هر زمان ، هردم، همزاد انسان، مرگ است. ..
اولین نفر کامنت بزار
تامیسم قسمت اول: روایتی از زندگی من و سگم تامی ...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است