توضیحات
ساعت به ماه نزدیک می شود
خواب چشم می گشاید و من بیدار می شود
در میان چراغ های سبز و سرخ ایستاده ام و
لباس رویا به تن کرده ام
نمی خواهی نگاهم کنی؟
رایحه ی بودنت حال دیگری دارد
چند هنگامی است از فردا می آیم و میدانم میشناسی ام
مگر تا به ژرفای لحظه رسیدن چند ثانیه گناه است که دل نپیماید
ریا میکند این دل سیب فروش من
پیش از من آمده
رنگ و موسیقی و ابروهای بالا رفته وچند خط روی پیشانی و فال خوبی که تو را در بر داشت و دو چشم که... دو چشم که.... حرف دارد
همه هستند
نمی خواهی نگاهم کنی؟
تبسم دوباره امید چه تلخ است گاهی
که جاودانگی ام را به تاخیر می اندازد
امواج شب را تا غربت امتداد گواه میگیرم
که من از دیدن بی خوابی تو می ترسم
نکند جا بمانم در خواب
پای ساعت نشسته ام
گرم صحبت است و بی خبر از ماه که دارد می رود
دستان خاطراتش بوی دامن تو را می دهد
و ضربانش با من یکسان است
چه کرده ای با زمان
حساب من از ثانیه ها جداست
من از فردا آمده ام که به یادم آوری
تحفه ام روانی است از تن جدا
که هیچ نوری شبش را روز نمی کند جز...
نمی خواهی نگاهم کنی؟
ماه دارد از ساعت دور می شود
و اندکی مانده به رهایی
تمام تو در من یک نام است که نمی دانم
و تو آن را از شعرم دریغ می کنی
بگذار اتمام حجت کنم
هر تکرار، تو را در جایی و گاهی و طوری خواهم دید
میبینی مثل سایه دانبال تو ام
سایه ای که خورشید ندارد
و این حرف اخر من است
بگذار دوستت بدارم
همانگونه که یاس پیراهنت را
همانگونه که شب گیسوانت را
همانگونه که حافظ نامت را
همانگونه که بهار دامنت را و
همانگونه که خدا چشمانت را
من نسیمی یافته ام با قامتی بلند
کالبدی بی عیب و نقص همسوی تو
تنها خالقی می خواهم از جنس خدا
نمی خواهی نگاهم کنی؟
هیچ کس گمان نکند که شبنمی خالق باران نیست
که من از فردا اسیر ثانیه شده ام
ساعت به خورشید نزدیک می شود
نگاهم کن