توضیحات
ای دوست
ای دوست من ای دوست من ! من آن چیزی نیستم که تو می پنداری . ظاهرم چیزی نیست جز لباسی که از نخ های سادگی و نیکی با دقت بافته شده است تا مرا از مزاحمت های تو و تو را از اهمال و فراموشی من در امان نگه دارد . و اما من آن ذات پنهانی و بزرگ من که او را " من " می نامم ، راز ناشناخته ای است که در اعماق وجودم ساکن است و کسی جز من نمی تواند آن را درک کند و برای همیشه آنجا پنهان و دست نیافتنی باقی خواهد ماند . ای دوست من ! نمی خواهم ، هر چه می گویم باور کنی و هر چه را که انجام می دهم ، بپذیری ، زیرا سخنانم چیزی نیست جز انعکاس اندیشه های تو و کردارم چیزی نیست جز سایه های آرزوهای تو ! دوست من ! اگر بگویی باد به سوی مشرق می وزد ، من فورا می گویم : آری ، به سوی مشرق می وزد ، زیرا نمی خواهم گمان کنی که افکار شناور من با امواج دریا نمی تواند همراه باد به وزش و پرواز در آید . زیرا باد رشته های فرسوده افکار کهنه ات را از هم گسیخت و تو دیگر نمی توانی اندیشه های عمیق مرا که روی دریا ها در حرکت است ، درک کنی . خوب است که حقیقت آنها را درک نکردی ، زیرا دوست دارم به تنهایی در دریا سیر کنم . دوست من ! هنگامی که خورشید روز تو طلوع می کند ، تاریکی شب من فرا می رسد . با این حال ، من از پس حجاب های تاریکم ، درباره پرتوهای طلایی خورشید سخن می گویم ، زیرا در نیمروز برفراز تپه ها و قله کوه ها به رقص در می آید و از تاریکی دره ها و دشت ها خبر می دهد . از همه اینها برایت سخن می گویم ، چون تو نمی توانی سرود های شبانه ام را بشنوی و بال های درخشانم را بین ستارگان ببینی . و چه خوب است که تو آن را نمی شنوی و نمی بینی ، زیرا من ترجیح می دهم در تنهایی ، شب زنده داری کنم . دوست من ! هنگامی که تو به آسمان خویش صعود می کنی ، من به سوی دوزخ خود سرازیر می شوم و با اینکه گودال صعب العبوری مرا از تو جدا می کند ، باز هم مرا صدا می کنی و می گویی : " دوست من ، همراه من. " و من نیز پاسخ می دهم و می گویم : " همراه من ، دوست من" . من نمی خواهم تو دوزخ مرا ببینی ، زیرا شعله هایش چشمانت را می سوزاند و دودش بینی ات را می آزارد . من دوست ندارم تو دوزخم را ببینی و ترجیح می دهم در دوزخم تنها باشم . دوست من ! تو می گویی عاشق حقیقت ، زیبایی و پاکدامنی هستی و من به خاطر تو می گویم : شایسته است که انسان چنین صفاتی را دوست بدارد ، در حالی که در دل به تو می خندم و خنده ام را از تو پنهان می کنم ، زیرا می خواهم تنها بخندم . دوست من ! تو نه تنها مردی هوشیار ، دانا و درخور ستایشی ، بلکه مرد کاملی هستی . اما من دیوانه ای بیش نیستم که از جهان عجیب و غریب تو دورم . من دیوانگی ام را از تو پنهان می کنم ، زیرا دوست دارم در عالم جنون نیز تنها باشم . ای دوست عاقل و هوشیار ! تو دوست من نیستی . چگونه می توانم این را به تو بفهمانم تا سخنم را درک کنی ؟ راه من راه تو نیست ، اما در کنار هم و با هم قدم می زنیم .