توضیحات
داستان کوتاه " برای فروش کفش بچه ، هرگز پوشیده نشده"
امروز خیلی کلافه بودم بی توجه به شلوغی و ازدحام مترو با قدم هایی بلند و سریع سعی کردم از بین جمعیت راهی باز کنم تا زودتر به درب خروجی برسم. دست توی کیفم کردم بدون اینکه نگاهی داخلش بیاندازم با سر انگشتم دنبال عینک دودیم بودم، وقتی به بالای پله برقی رسیدم نور آفتاب مستقیم خورد توی چشمم با حرص تو کیفم که بازار مکاره بهش طعنه میزند را نگاه کردم، بالاخره عینکم را زیر دفترچه یادداشتم پیدا کردم، فاتحانه و با لبخندی از سر رضایتمندی عینکم رو زدم و هندزفری را توی گوشم جا به جا کردم و یک آهنگ از ایندیلا پلی کردم. نگاهی به ساعت گوشی انداختم هنوز نیم ساعت وقت داشتم تا بخواهم سر تمرین بروم، تصمیم گرفتم اطراف تئاتر شهر چرخی بزنم. کنار درب ورودی سالن قشقایی دختر بچهای را دیدم که موهای طلایی و مجعدش زیر نور خورشید چشم را خیره میکرد. حس غریبی من را به سمتش کشاند. وقتی رسیدم کنارش، دیدم جعبهی کوچکی در دست داشت که چند آدامس و دو سه بسته دستمال کاغذی جیبی داخلش بود. سرش را بالا آورد چشمهای آبیش را که دیدم دلم پر کشید، پول خردهای ته کیفم را مرور کردم و با لبخند
پرسیدم: دستمالها چند؟
با دلبری نگام کرد و گفت: فقط هزار تومن خاله، تو رو خدا ی آدامسم ازم بخر.
صدایش را که شنیدم آهنگ گوشی را پاز کردم و نشستم کنارش
گفتم: اسمت چیه پرنسس کوچولو؟ لبخند قشنگش را ریخت تو کنج دلم گفت: غزاله.
من که مردم.
گفتم: آهو خانم میدونستی تو تنها آهوی چشم آبی دنیایی؟
بی اختیار صورتش را بین دستانم گرفتم با لذت بوسیدمش و محو تماشای این هارمونی زیبا در این موجود کوچولو شدم، سر تا پایش را برانداز کردم، چقدر دلنشین بود نگاه کردنش. با اینکه لباساهایش نامرتب و کثیف بودند ولی چیزی از جلوهگری غزاله کم نمیکرد. گفتم: تو تنهایی اینجا، کسی همراهت نیست؟ نگاهی به اطرافش کرد و با شیطنت
گفت: آره.
گفتم: واقعا؟ خونتون کجاست؟
گفت: شاد آباد
نویسنده : زهرا بنی عامری
تنظیم رادیویی : بهنام نجم الدین
موسیقی: Mahsa Vahdat و Indila
تهیه شده در استودیو رادیو هونر
با صدای
بهنام نجم الدین
زهرا بنی عامری
بهنام نجم الدین
زهرا بنی عامری