از متن : 《ناخشنود از ناپدید شدن ناگهانی روز ، در ظلمت خنک راهرویی دراز ، گامی به جلو برداشتم . لوییز امور روبروی من بود .لباسی سیاه بر تن داشت . صورتش از زمینه تاریکی که احاطه اش می کرد متمایز شده و نقابی مقدس ، با لب های طلایی در هوا شناور بود. لبخند میزد . لبخندش هاله ای از نور گرداگردش پدید می آورد و دیدن چهره اش را نامیسر می ساخت. .....》
ترانه پایانی : " بیقرار" آرمان گرشاسبی
اولین نفر کامنت بزار
از متن : " فرشته ای همیشه همراه من بود. فرشته د...
از متن : " احساس می کردم که بین استخوان ها و مغ...
از متن:" فکر میکردم لوئیز امور را غافلگیر کرده ...
بخشی از متن: " لوئیز امور به شیوه ای از زیستن ع...
بخشی از متن: " بین لوئیز امور و نوری که اندامش ...
بخشی از متن: " چهره او خورشیدی بود که روح من هر...
" در نامه ام چند کلمه ای نوشته بودم که درباره ع...
" من عاشقانه به زن مورد علاقه ام می نگریستم و ت...
هر عشق و محبتی ما را به دوران کودکی مان باز می ...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است