پانو نمیخواست بمیره.
این جمله رو هزار بار با خودم زمزمه کردم.
وقتی ناخنهاش دیگه تو نمیرفتن، وقتی دمش لرزید، وقتی غذا نخورد، وقتی با اون چشمهای سبزش نگام کرد، ولی چیزی نگفت.
این اپیزود نه دربارهی تاریخ یک کشوره، نه دربارهی پادشاهی و انقلاب. این، تاریخِ یه گربهست. تاریخِ یه امید کوچیک که هر روز، سوزن خورد و دوباره بلند شد.
این اپیزود، یک نامهست.
نامهای که نوشتم، اما نمیتونم براش بفرستم.
نامهایه برای پانو — گربهای که جنگید. گربهای که قرار نبود بره... ولی رفت.
اگه تا حالا فقط شنوندهی قصههای تاریخ بودی، شاید بد نباشه این بار، یه قصهی واقعی از دلِ امروز رو بشنوی.
واگه تا حالا برای یه گربه اشک نریختی، این اپیزود رو گوش نده.
و اگه ریختی... بیا. این صدا برای توئه.
اولین نفر کامنت بزار
تو این اپیزود میخوایم سراغ یه آدم عجیـ...
یه جوون لاغر و خسته، بعدِ یه...
شبهای تبعید
تا ...
روزی که اینشتین گریست
کافه نیمهشب، یه جای خاص بین گذشته و حا...
توی این پادکست، روایتی متفاوت از گاندی ...
در شب سرد و طو...
همه فکر میکنن ...
کبوترهای والدو...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است