جنگ جهانی دوم تمام شده است. مردی همبندش را که سال ها در اردوگاه نازی ها در بند بوده می بیند. می رود تا او را بعد از تحمل مدت ها اسارت، در آغوش بکشد اما دوست سرخپوستش سر باز می زند چرا که هنوز فکر می کند جنگ وجود دارد و نازی ها برای گرفتار کردن او ترفندی تازه ریخته اند...
صفحه اینستاگرام رادیو حکایت:
https://www.instagram.com/radiohekayat
کانال تلگرام رادیو حکایت:
لینک حمایت های ارزی و ریالی از پادکست رادیو حکایت:
https://hamibash.com/Radiohekayat
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
اولین نفر کامنت بزار
داستان کوتاه نامزد و مرگ اثر ژیل پرو، داستان زن...
داستان عشق و عاشقی در شهر شیراز اونم با قلم رسو...
به نظرم این داستان بسیار به زندگی ما نزدیک است ...
هر روزتان نوروز
نوروزتان پیروز
صفحه...
خواندن آثار سلینجر مانند پازلی است که باید قطعا...
ماجرای داستان کوتاه نابغه ی هوش نوشته ی طنز نوی...
داستان کوتاه پالاس هتل تاناتوس داستانی کوتاه نو...
تقدیم به بهروز وثوقی ...
کلهکدو گفت ...
ماه رمضان و روزه و نماد های مشترکی برای همه ی م...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است