• 9 ماه پیش

  • 8

  • 22:21
توضیحات

📝 متن و روایت: جاوید معظمی

آن‌ها با تن لرزان لای شاخه‌ها می‌گشتند. پشت هر پیچشی منتظر نفرینی بودند. چشم از یکدیگر بر نمی‌داشتند و سخت مراقب بودند که از زنجیره‌های خود جا نمانند. اعجاب آن منطقه روحشان را تسخیر کرده بود. رد خون را گم کرده بودند. هیچ چیز آن‌جا شبیه دالانشان نبود. حشرات از روی پاهایشان عبور می‌کرد و خونشان را می‌مکید و انگار همه‌ی قصه‌های ترسناک کودکیشان زنده شده بود. برخیشان که ترسوتر بودند زیر لب تکرار می‌کردند «منطقه نفرینی».


با صدای
دسته بندی‌ها

رده سنی
محتوای تمیز
تگ ها
shenoto-ads
shenoto-ads