از میان بیابانی بزرگ دو جاده میگذشت. اتوبوس در حال حرکت بود و صابر سرش را به شیشه اتوبوس چسبانده بود. آفتاب برای رسیدن به صورتش پنجره را رد میکرد و مستقیم بر چهره سبزه و شکسته صابر مینشست. آن سوی شیشه در میان بیابانی که گهگداری در دل خود چند تپه و کوه سنگی جای داده بود، همه چیز آرام و بیجان به نظر میرسید. آفتاب چنان زمین را داغ کرده بود که جز خاک و سنگهای بیجان، جنبنده دیگری طاقت حضور در آن حوالی را نداشت. دیگر مسافران اتوبوس ساکت بودند. عده ای خوابیده بودند، عده ای آرام با بغل دستی صحبت میکردند و عده دیگری نیز به فکر فرو رفته بودند. تنها صابر سرش را به شیشه اتوبوس چسبانده و سعی میکرد تا از فکر کردن فرار کند. ترجیح میداد در سرزمین خاطرات آواره شود تا بی پناهی در دنیای فکر و خیال. ایام زیادی سپری شده و حال به جنوب بر میگشت. به دیار. به سرزمینی که ریشه هایش روزی در آنجا روییده و همچنان سبز مانده بودند. به زندگی فکر میکرد. به سالهای دوری از خانه. به لحظه ای که تمنا میکند زود برسد و هیچگاه نرسد.
"رادیو تاسیان را در شنوتو گوش دهید و دنبال کنید. اسپانسر این اپیزود، رادیو تاسیان شنوتو است. شنوتو، بزرگترین پلتفرم پادکست و کتاب صوتی ایران."
اولین نفر کامنت بزار
از بین اون سی و دو نفر نوجوون نکبتی، ما...
+تا لحظه آخر داغی نمیفهمی...روز آخر که...
🍁هیس... گوش بده... فقط گوش بده... ما ...
نویسنده: امیرعلی مهاجری<...
دوباره گفت: این روزا دیگه تو...
از قطار پیاده شد. صدای همهمه...
سرم را چرخاندم و به پنجره بزرگ عمارت نگاه کردم....
با اینکه تا حالا قایق سوار نشده بودم و ...
با تعجب به او ...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است