• 5 سال پیش

  • 2.2K

  • 22:08

36__کافه بزرگسالی__میزبان

کافه بزرگسالی
1
توضیحات
چرا با اینکه همه مون می دونیم مسکن چیه و به چه کاری میاد باز هم روی قرص مسکن می نویسند، فقط در هنگام درد مصرف شود ؟ توهم بدی ه که کسی فکر کنه درون همه ی آدمها رو می شناسه ،،، ولی معمولا هر کسی واسه این توهم، دلایل قانع کننده ی خودش رو داره، بعضی ها فکر می کنند چون عمری ازشون گذشته و سرد و گرم روزگار چشیدن و آدمهای زیادی رو تجربه کردند ، پس همه رو می شناسند ... بعضی ها فکر می کنند چون سواد بالایی دارند روانشناسی بلدند و کتاب زیاد خوندند پس صاحب نظرند ... بعضی ها هم چون توی ذهنشون ماجرا ها و خاطرات زندگیشون رو زیادی هم می زنند، به این نتیجه می رسند که با همه زیر و بم دنیا و آدمهاش آشنا شدند ... شاید هیچ کاری به اندازه ی پیشخدمتی، آدمو در شناخت ذات انسان ها متخصص نکنه. آدمها خیلی از رفتارها و خواسته هاشون رو عوض می کنند چون می ترسند به واسطه بروز واقعیتشون، چیزهایی رو از دست بدند، هزینه ی چیزهایی براشون زیاد بشه، اما زمانی که شما یک ماشین خدمتگزاری بی هزینه باشید تا هر کس هر جور که بخواد بتونه باهاتون رفتار کنه و شما هیچ واکنشی به غیر از "خدمتگزاری" نداشته باشید، تازه ترس انسانها از بروز خودشون می ریزه و نشون می دن درونشون واقعن چی ه ، تمایلاتشون چیه ، خواهش هاشون چی ه ... ذات انسانها رو وقتی که بده بستونی نباشه، راحتتر درک می کنی، وقتی نیش و نوشی نباشه، وقتی ترس از تلافی نباشه، وقتی بی بها و چشمداشت ، فقط بساط عیش و نوششون رو جور کنی ، اونوقت می شه از دور ایستاد و آدمها رو خوب تماشا کرد. آدمها هر وقت به پیشخدمت احتیاج داشته باشند، با یه بشکن یا تکون دادن دست فرا می خوننش تا کاری رو که لازم دارند براشون انجام بده و میزبان هم لبخند به لب، آماده ی ارائه ی خدمت ه و با همین لبخنده که پیشخدمتها، خائنترین آدمها به خودشون می شند، انقدر به صورتشون وهم لبخند می گیرند که فراموش می کنند واقعن چه حسی دارند ، با یک عادت همیشگی ، روبروی هر اتفاقی لبخند می زنند و این آدمهای اطرافشون رو تحریک می کنه تا هر کاری واقعن دوست دارند، انجام بدند و دست از مراقبه و هوشیاری تعاملی شون بردارند. هر چی پرده های هوشیاری بیشتر فرو می ریزند ذات اصیل انسانی بیشتر برهنه و شیدا به رقص در میاد، خودخواه، سود جو ، درنده، بهره کش ... اما با همه ی این اوصاف و صفات ، باز هم انسان در ناآگاهیش، بسیار قابل تحمل تر از زمانی ه که موقر و شیک ، روبروت نشسته و کلمات عظیم و حجیم رو مثل جورچین به هم می چسبونه و به خوردت می ده. ... چون می دونی حداقل ، اونموقع واقعا داره خواسته هاش رو مطرح می کنه و در حال بازی دادنت نیست، خودِ خودِ خودش ه ، ... در واقع آدمهای آگاه، زمانی که رفتارهایی سرشار از خوبی و مهربانی و عدل و انصاف، نشون می دند، خودشون نیستند و در حال ظاهر سازی برای رسیدن به خواسته های واقعی شونند، حتما یک دوره ای توی زندگی ت، باید پیش خدمت بوده باشی ، تا از رویاهای کودکانه ای که در مورد انسانیت و انسان والای ارزشمند متصوری، دست کشیده و حال و روز آدم بزرگها رو فهمیده باشی. آدم از خودش می پرسه اگه اینجوره ، چرا انسانها باید با هم در ارتباط باشند، وقتی انقدر زیاده خواه و خودخواهند و برای رسیدن به خواسته هاشون ظاهرسازی می کنند ؟ از قدیم گفتند سوال خوب، نصف جواب ه ، پس اگه به این سوال درست جواب بدیم، نصف راه رو رفتیم، ... کوزه ی آب چیه ؟!!! یک جسم سفالی با شکلی مشخص و طرح ها و رنگهای روش ؟ یا فضای خالی داخلش که می تونه آب رو توی خودش نگه داره ؟ ... کدوم یکی از این خاصیت ها رو به تنهایی اگه داشته باشه، باز هم کوزه ی آب ه ؟ کدوم خاصیت آدمها، به تنهایی، باعث می شه که روابط و اجتماعات انسانی شکل بگیره ؟ ... ساده ترش اینکه چه چیز از ما ، ما رو برای دیگران خواستنی می کنه ؟ چه چیزی ما رو در تصورات دیگران، می سازه ؟ اونچه هستیم یا اون کاری که براشون انجام می دیم ؟ عشاق ناکام به همدیگه می گن "تو منو فقط واسه پر کردن تنهاییات می خواستی؟" ... خب مگه توی این رابطه چه کار دیگه ای قرار بود انجام بدید ؟ روی قرص مسکن نوشته، در هنگام درد مصرف شود ... خب مگه قراره کی مصرفش کنیم ؟ ما کی به سراغ همدیگه می ریم ؟ کی پیشخدمت رو صدا می زنیم ؟ چرا ما از گوسفندها مراقبت می کنیم در حالی که عاشقشون نیستیم و می کشیمشون در حالی که ازشون متنفر نیستیم ؟ خیلی محتمله الان در حال مقاوت کردن در برابر پذیرش این واقعیت باشید که ما انسانها کارها رو فقط و فقط به خاطر منافع و ترسهامون انجام می دیم و اخلاق و ارزش و انسانیت، تنها، روکشی زیبا برای تزئین کارهامونه چون دوست داریم در عین خودخواهی، ظاهرسازی کنیم که خودخواه نیستیم و از خودمون راضی و خرسند باشیم و والا و وارسته به نظر بیایم. اما لحظه هایی توی زندگیمون هست که ناگهان پرده های ظاهر اندیشی از جلوی چشممون می افته و کمی حقایق رو واضحتر می بینیم، مثل زمانی که یک رابطه رو به صورت ناگهانی و غافلگیر کننده از دست می دیم، ... جدایی، وقتی که شما مسببش نباشید، انتهای آشنایی نیست ... اتفاقا ، همون جایی ه که می ایستید و به خودتون می گید :«عه ، من تازه فهمیدم که ...» ، یعنی تازه اول آشنایی ه، ... آشنایی با کسی که تا حالا نمی شناختیدش ، نسبت بهش فرض غلط داشتید ... آشنایی با کسی که هیجان حاصل از برخورد با یک آدم جدید، چشمتون رو نسبت به شناختش بسته بود تا هر بار که بهش نگاه کنید، تجسم آرزوها و امیدهاتون رو به جای چهره ش ببینید ...به تعداد «عه» هایی که آدم با خودش توی زندگی می گه، قدم، به سمت بزرگسالی، بر می داره و البته به همون میزان هم، خسارت می بینه ، خسارتی که لازمه ی بزرگ شدن ه. خیلی سخته که بتونیم تشخیص بدیم چه کسی بزرگ شده و چه کسی ، فقط سن اش بالا رفته است ... آدم هر چی بزرگتر می شه، بیشتر به چیزهایی که دلش می خواد و بهشون تمایل داره، پی می بره اما درک تفاوت بین چیزهایی که واقعن می خوایم و چیزهایی که چون فکر می کنیم درسته به دنبالش می ریم هم خیلی سخته. همه مون شنیدیم که می گن: مراقب آرزوهاتون باشید، چون ممکن است برآورده شوند ...واقعن چرا آرزو های ما با خواسته های واقعی مون تفاوت دارند؟ چرا ما حسرت خونه ای را می کشیدیم که حالا آسمون و ریسمون را به هم می بافیم تا بهش بر نگردیم ؟ ... چرا حسرت آغوشی رو می خوردیم که حالا بهش خیانت می کنیم ؟ چرا حسرت شنیدن اون صدای مهربونی رو داشتیم ، که حالا تا لب از لب باز می کنه، می گیم : اه ... دوباره شروع کرد! ؟ چرا معتقدیم چیز نامطلوب و ناپسندی به نام گناه هست اما همه مون یه صندوقچه ی گناه داریم که یک گوشه ای، کنجی، جایی، پنهونش کردیم و چند چیز عزیز و خاطره انگیز رو توش جا دادیم و هر چند وقت یک بار هم تا یه آدم وسوسه انگیز رو می بینیم که اون هم از همین صندوقها داره ، با چشمهای درشت و ملتمس، بهش می گیم منم بنداز اون تو!!! ... منم بنداز اون تو!!! چرا با اینکه همه مون می دونیم مسکن چیه و به چه کاری میاد باز هم روی قرص مسکن می نویسند، فقط در هنگام درد مصرف شود ؟ ما دائما در حال تولید فرضهای غلط برای خودمون هستیم تا از راههای بی زحمت تری به خواسته هامون برسیم یا با هولناکی واقعیت روبرو نشیم، اما همین فرضهای غلط که برای تسکین و آسودگی خودمون می سازیم، باعث به زحمت افتادنمون می شن ، باعث می شن پا به راههای بگذاریم که مقصدش رو دوست نداریم، ادای کسی رو در بیاریم که نیستیم، زحمت چیزهایی رو بکشیم که به کام دیگران ه ، ما چیزهایی رو در باورمون ساختیم که امیدوار بودیم دیگرا برامون انجامش بدند ، مثلا دائما به خودمون می گیم فداکاری خوبه، ایثار خوبه، گذشت خوبه، کمک کردن به دیگران خوبه، ... یعنی تنها چیزی که بده، کمک به خوده!!! به خودمون گفتیم که این چیزها راه رستگاری ه ، راه آرامش ه ، راه انسانیت ه ، ... واقعیت اینه که با راهها و معیارهایی که ما از رستگاری و آرامش داریم، نه تنها هیچ وقت رنگش رو نمی بینیم بلکه دیگران خیلی وقتها با تکرار همین فرض های غلط سراغمون میان و ازمون می خوان تا منافعشون رو تامین کنیم و ما در دوگانه گی یی عجیب با منافع و آموخته هامون روبرو می شیم که اسباب نارضایتیمون رو فراهم می کنه. به خودمون می گیم کمک کنیم، مرد نکونام نمیرد هرگز ! ... خب وقتی مُرد چی ؟ به خودمون می گیم به "کارما" اعتقاد داشته باش، به بازتاب رفتارت در جهان هستی ... یعنی اگه در ماشینمون رو در یک محله بدنام باز بگذاریم در حالی که سوییچ روش ه تا بریم و یک خانم مسن رو از خیابون رد کنیم یا کمک کنیم تا خریدش رو به منزلش برسونیم، وقتی برگردیم، کسی ماشینمون رو هنوز ندزدیده، چون آدم خوبی هستیم و این بی احتیاطی رو به خاطر خیر اندیشی انجام دادیم ؟ یا به خودمون می گیم به صدای وجدانت گوش کن ... خب آیا گوش دادن به وجدان پسندیده ست ؟ اگه قبول کنیم وجدان، صدای ذهن ماست، آیا یک آدم روانپریش که صدای ذهنش بهش می گه باید اعضای خونواده ت رو با چاقو تکه تکه کنی هم باید به صدای وجدانش گوش کنه ؟ آیا همه ی آدمهای روانپریش می دونند که روانپریشند یا همه مون فکر می کنیم آدمهای درست و معقولی هستیم ؟ البته هیچ معیاری برای تشخیص فرضیات درست و غلط وجود نداره، هرکسی بندهایی توی ذهنش داره که لذت و آرامش خودش رو با اون ها می سنجه، که اگه نباشند، فکر می کنه شاد نیست، زندگی ش معنا نداره و چه و چه و چه ... هر آدمی داشتن همه این بندها رو برای خودش آزادی و خوشبختی می دونه، کمترش رو اسارت و بدبختی ... ، و اگه روزی با فراتر از بندهای ذهنی خودش روبرو بشه، ناهنجاری می دونتش یا بهش بی بند و باری می گه ... هر کدوم ما، که از نگاه خودمون ، مقبول و معقول و عادی هستیم ، از نگاه یکی، عقب افتاده ای بدبخت و از نگاه یکی دیگه، بی بند و باری ناهنجار، حساب می شیم ما با طنزی اسفناک ، به راه مون ادامه می دیم و همونطور که متصور رویاهای جدیدی هستیم، از برآورده شدن آرزوهای قدیممون هم دلخوریم ... واقعیت اینه که حقیقت تلخ نیست، توقع ما از حقیقت زیاده ، برای همین هم هست که یک چیزی باید دائما جلوی چشممون باشه تا یادمون بندازه هر چیزی کجای زندگیمون جا داره، چگالی بودنش چقدره، ما رو از فراموشی و ساخت فرض غلط نجات بده و در مرحله پذیرش نگهمون داره. پذیرش یعنی اینکه بتونیم درک کنیم پفک بی خاصیت و مضره اما از خوردنش لذت می بریم و این لذت، مضر بودن پفک رو توجیه نمی کنه و مضر بودنش باعث نمی شه لذت خوردنش ضایع بشه و عملا فاصله بین بزرگسالی و خامی در همین دونستن و پذیرش ه ... اینکه بدونیم همه انسانها اطرافمون در حال تامین منافع خودشون و گریز از ترسهاشونن، همینطور که ما هم هستیم، در جایی همپوشانی پیدا می کنیم و یار و همراه می شیم و در جایی هم ضدیت پیدا می کنیم بر علیه همدیگه می جنگیم ... یعنی واقعن هیچکدوم از روابط ما اصالت ندارند ، اما دونستن این مسئله، لذت زندگی و تعامل با آدمها رو ضایع نمی کنه ... پذیرش یعنی اینکه بدونیم کار مسکن، تسکین درده ، در لحظه ظهور درد مصرف می شه و قرار نیست مشکلات مالی مون رو حل کنه یا ارتباطاتمون رو بهتر کنه، از حضور بی مصرفش در لحظات بی دردی نباید عصبانی باشیم، از اینکه سن ما رو کم نمی کنه نباید عصبانی باشیم ... وقتی مسکن ، مشکل درد کشیدنمون رو حل می کنه، نباید انتظار داشته باشیم راه حل بقیه مشکلاتمون هم بشه، نباید فرضهای غلط درست کنیم ، چون همیشه فرضهای غلط به نتایج غلط ختم می شن ... برای اینکه همیشه یادمون بمونه و فرضیات غلط درست نکنیم و از انتظارات اشتباه چشم بپوشیم، روی قرص مسکن می نویسند، فقط در هنگام درد مصرف شود

shenoto-ads
shenoto-ads