• 5 سال پیش

  • 2.2K

  • 21:10

35__کافه بزرگسالی__گناهکار

کافه بزرگسالی
0
توضیحات
آنگاه که سکه خورشید، شرق آسمان را با انوار طلایی خویش روشن کند و خنکای باد صبحگاه، رخوت را از چشمان به هم دوخته ی آسودگان، بِرُباید، هنگامه ی فراخوانی گناهکاران شب زنده دار، پس از بزمی آلوده ، فرا می رسد. ناقوسها به صدا در آمده تا آنان که تمامی شب را، غوطه ور در گناه خویش بودند، به میدان مرکزی شهر آواز دهد ، مردمان با اشاره ی انگشت شماتت به زانو زدن بخوانند و ندای ندامتشان را گوش دهند ، باشد که وجدان پرهیزکاران با تقوا، اغنا شوند. پس رود گناهکاران، با این آوا، افتان و خیزان، غلتان چون سیلاب گل، از کرانه های شهر، به کوی و برزن جاری شده تا در ندامتگاهِ مقرر، به هم رسند و در پیشگاه پاکیزگان صف ببندند، با سری افکنده، چشمانی شرمسار ... بگویید که آلوده ایم: آلوده ایم بگویید که شرمساریم: شرمساریم بگویید که به خواهش های نفس، اسیریم، گرفتاریم : اسیریم ، گرفتاریم شمایان گناهکارانید، گمراهانید، سالکین راه تباهی ، تاریکی، پلیدی ... و ما پاکیزه مردمان که به ردای خویشتنداری و زهد و تقوا ملبسیم، تشخیص دهنده میزان خیر و شرّیم، معین کننده ی مرز باریک تمایز سفیدی و سیاهی، محک سود و تباهی ... ما گناهکاران و شما مردمانید آنگونه می گویند مردمان و اینگونه پاسخ می رسد از گناهکاران ... از پسِ سرودِ بامدادی ، تار و پود در هم می تنند ، آلوده و پاکیزه ، روشن و تاریک، نقش می بندند بر فرش زندگی و آن رنگها و مرزها که لحظاتی قبل ترک بارز و مشخص بودند، در طرحی بزرگ گم می شوند. روز آغاز و معاشرتها و بده بستانها جای گفت و شنودِ مردمان و گناهکاران را پر می کند و همگان، "یکسان در رویارویی" و "طبیعی در رفتار" می شوند. زیرا برای هر کس سهم و روزی ای مقرر است و در راه رسیدنش، همه محق ... پس اگر در کسب و تجارت، حرص و طمعی باشد، طبیعیست ، که این راه و رسم تجارت است. اگر در سیاست، دروغ و ریایی باشد، طبیعیست، که این راه و رسم سیاست است. اگر در کامجویی، زیاده خواهی باشد، طبیعیست، آیین عشق ورزیست. اگر در منش بزرگان غروری باشد، طبیعیست، منزلت و شان انسانِ والاست. اگر حسد و خشم و خشونتی به دشمنان باشد، طبیعیست، ساز و برگ عدالت است. اگر ترس در کار باشد، طبیعیست، شرط عقل است، حافظ جان و ضامن بقاست. اگر خور و خوابی باشد، طبیعیست، اسباب آسودگی نوع بشر است. تمامی روز، تا زمانی که خورشید مردمان، روشنگر سنگفرش های شهر است، هر کس هر چه کند جزئی از ذات و سرشت آدمهاست، به حق است، طبیعیست. اما بدان زمان که درخشش طلای خاور به سرخی مس باختر افول کند ، همه چیز از بها می افتد و این یعنی، اکنون روز به سر آمده و هر نفسی باید به دنبال آسودگی خویش، دست از آزیدن بکاهد، به گوشه ای رود تا به صدای درونش، که بیرون می خزد، گوش فرا دهد. صدایی که برخی را، وسوسه ی شروعی تازه و برخی را، دعوت به خوابی پایانبخش است. چه بختیارند آنان که بی دغدغه سر به بالین می نهند. راضی و خشنود به آنچه از زندگی و روز گرفته اند. با خویش و دنیا در صلح. نه حسرتی از کرده و حق خویش دارند، نه خشم و حرصی بر آنچه دیگران سهم برده اند، نه در صف ملامت شنوندگانند، نه در خیل قاضیان و مدعیان. کمی سختتر به بخواب می روند اما، کسانی که در نهان شان، شعله ی خواهش، هنوز سوسو می زند و یا حرارتی وسوسه گر از زیر خاکسترها گرمشان می کند. دیرتر، بی تاب تر، اما به ساز بی اعتنایی، سرانجام آنان نیز آهنگ خواب کرده و دیده به آسودگی می بندند. گناه خواهانِ زاهد قبا، آن تقوا پیشگان روز و خماران نیم شب، بی خوابِ بی خوابند، از وحشت هیولایی که در نهانشان سراغ دارند، خود را بر تخت شکنجه ی پرهیزکاری چهار میخ می کنند و تمامی شب از آن نعره ی تمنای خزنده ی گزنده ی درونشان، که پیوسته وسوسه می کند، بر خویش می پیچند. می پیچند و رنج می کشند. همچون پارچه کهنه ی نظافت در لحظه ی آبگیری، بر خود مچاله می شوند و عرق می ریزند و فریادهایشان را در خویش فرو می کشند، به رنجی خورنده، نقاب خویشتنداری را بر جزام چهره می گیرند، اما نه از روی پاک نهادی، نه از زشت شمردن خواهشهای درونشان، نع ... دم نمی زنند که مبادا پرده های ریا بیافتد ، چهره های رام و اهلی شان در نزد مردمان، مخدوش شده و جایگاهشان، به جای قاضیان، در صف ملامت شوندگان باشد. همواره به رنج، همواره به خشم، نیازشان را ، هویتشان را ، عطششان را پنهان و کتمان و انکار می کنند تا مقبول مردمان افتند، در خیل قاضیان باشند، اما برای برخی، سرانجام "افسار" گسیخته می شود و نفس چهار میخ شده، چهار نعل به سمت آن جاذبه ی گریز ناپذیر می تازد. به مانند سوراخ شدن کف تنگ آب، گویی چیزی از درون کنده شده و جای خالی اش، حفره ای مکنده ایجاد کرده تا دیوانه وار ببلعد، به امید آنکه روزی جاهای خالی را با کلمات مناسب پر کند. "گناهکاری" پیش از آن که تندیس پلیدی های آدمی باشد، نشان از رنج "ناتوانی" ست. ناتوانی در تحمل نقصان. نقصان محبت، نقصان توجه، امنیت، خواستن و خواسته شدن، پذیرفتن و پذیرفته شدن، ابراز کردن و درک شدن، شکوفایی، شادی، همراهی ، هر چیزی که آتش تمنا را فراتر از مرزهای باید و نباید بکشاند ... گناهکاری "پرخاش" خواهش هاست. ابرازِ فریاد گونه ی رنج درون است. به زبانی مشترک که همگان می دانند و نمی خواهند بفهمند. مگر گناهکاران چه می کنند ؟ جز آنکه حرص و طمعی دارند، دروغگو و ریاکارند، در کامجویی زیاده خواهند، درگیر غرور و خودخواهی اند، درگیر حسد و خشم و خشونتند، ترسیده اند، پناه به خور و خواب برده اند ؟ ... مگر همه ی زندگی مردمان، غیر از این است ؟ ... چگونه است که رفتار گناهکاران غیر طبیعی و غیر قابل اغماض نسبت به دیگران می شود ؟ ... چگونه است که خواهش های گناهکاران به غیر از مردمان انگاشته می شود ؟ ... گناهِ گناهکاران نه در آنچه انجام می دهند، که در مقدار و نحوه ی انجام آن است. وگرنه مردم هم مشغول همین کارها هستند، فقط آداب و بزکش بیشتر است ... نامش تفاوت می کند ... زمان و موقعیتش ... گونه ای انجام می شود که همگان پذیرفته اند "اینگونه راه و رسم اش است"، "این مقدار، طبیعیست" ، گونه ای انجام می شود که سوی روشن و پذیرفته شده ی مرز سیاه و سفید جای دارد، همان سمتی که مردمان، درست می دانندش ... گناهکاران و مردمان هر دو در این تلاشند که حفره های خالی وجود را از آنچه می پندارند سهم و حقشان است، پر کنند. آنچه گناه پیشگان و خویشتنداران را تمیز می دهد ، بزرگی حفره ی درون است. هر چه حفره نقصان عمیق تر، شراره ی تمنا بلند تر ، هر چه شعله ی خواهش افروخته تر ، توان خویشتنداری کمتر ... لاجرم لیز می خورد از دست، ماهیِ هوس ... گناه پیشه ، از سرِ تسلیم، می پذیرد که گناهکار است، توان و اراده ای در برابر تمنای خویش ندارد، سلاح و سپر را وا نهاده، جامه ی دو رویی از تن برون می کند، تخت شکنجه رها و پیشانی، داغکوب ننگ ... می رود تا با هر چه در خواهش آن است در هم آمیزد ، در تمام شب ، با تمام ولع، مغموم و شرمسار از آن چه هست و پر از حسرتِ چیزی که "باید"، اما توان بودنش نیست. گناه پیشگان چونان مردگانی متحرک در پی جانی تازه، به گناه خویش می آویزند و مردمان شب زنده دار، از لذت و رنج و خشم تماشا، سرشار ، پشت شیشه نظاره گر می مانند، همچون که به لباسی آویخته پشت ویترین فروشگاه. لذت از آن رو که خود را در خیال، قهرمانِ رخداد تجسم کرده و شجاعت ناکام مانده در پذیرش حقیقتِ درون ، لختی به فراموشی سپرده می شود ... خاکستر در خانه ی خویش و آتش در کلبه ی غیر ... رنج از آن باب که تماشای هر چه در پرهیز از آنی، به سان دمیدن در پسماند کهنه اجاقیست با ذغالهایی تفته در زیر ... نفس را بند می آورد، دود به چشم می برد، گرد بر رخ می نشاند، اما شعله ور نمی شود ... خشم اما، از پِیِ آن داستان است که منظره ی آغشته به گناه، مردمان را یاد هیولای زیر پوست و نیاز نادیده گرفته شده شان می اندازد. یاد حفره ایی که به رغم خالی ماندن، در پایان روز، دست از پر کردنش، کشیده شده. یاد آن عطش پروا شده ای که به کام دیگری رفته ... خشم، حاصل تکرار آزار دهنده ی آن سوال است که : چرا من بر تخت نیاز و کسی بر اسب مراد ؟ ، چرا من قناعت به رنج پرهیز و کسی اسرافکار با جام لبریز ؟ ، چرا من در کتمان حال و نیاز و کسی سرخوش به گناه عیان ؟ ... سوالهایی که پاسخش باعث التیام نیست، سبب افزونی خشم است، چیزی که از مردمان، مدعیان و قاضیان می سازد ... اینگونه است که عده ای لحظه شماری می کنند تا با اولین انوار طلایی آفتاب، به شهر بریزند تا به اشاره انگشت شماتت، کسانی را به زانو زدن بخوانند و نشان دهند که در هم آوایی مردمان و گناهپیشگان ، همراه سربلندانند به جای سرافکندگان، حال آنکه خوانده و خواهان با هم فرقی ندارند ، سرود صبحگاهی بساط همدردیست، نه الک غربالگری، زیرا گناهپیشه و قاضی، مسیر و مقصودشان یکیست، هر دو در اعترافند، هر دو در رنجند

shenoto-ads
shenoto-ads