توضیحات
زندگی خانوادگی من دچار فقدان محبت بود، مادر با من نبود، پدرم در زندگیِ دیگری بود. من و یک برادر. کلاس پنجم ابتدایی که بودم، میل داشتم بخوانم، نه آهنگی، نه دادی، میخواستم فریاد دل خودم را بخوانم، میخواستم مرثیهی روزگار خودم را بخوانم. بچهها هُل دادند، خواندم.
بچهها من را به فرهنگسراها بردند، در مدارس محلی. بعد از آنجا گذر من به تهران افتاد. توسط یکی از دوستان با زنده یاد «دردشتی» آشنا شدم، او به من درس داد. زندهیاد «سعادتمند قمی» با من کار کرد و بعدها هم نزد غلامحسین بنان رفتم، فرمودند که کفایت با تو هست، خوب است به رشت بروی، آواز را به دادش برسی، ترانههای تازه آمدهاند و دارند روزگارِ آواز ایران را سلاخی میکنند، به رشت برگشتم. در همین حال بود که روزی دیدم در جایی تعزیه میخوانند، گوش کردم دیدم نواهایی را میخوانند که من ندارم.
برگشتم تهران به آنها گفتم که این گوشههایی که من میخوانم شما اسماش را به من بگویید. خواندم، گفتند از کجا گیر آوردهای؟ گفتم از تعزیه، گفتند ما اینها را نداریم. سپس من این برنامهها را جور کردم، چهل، پنجاه گوشه از آواز ایران پیدا کردم و نگه داشتم، ولی دیگر روزگار، روزگارِ ترانهخوانی بود، من هم به ترانههای محلی پناه بردم.
ترانههای محلی را از روستاها جمعآوری میکردم، روستائیان خیلی خوششان میآمد و هر وقت در مزرعه بودند من که میرسیدم با خواندن آهنگهای من، من را نوازش میکردند (آنزمان من در رادیو میخواندم). من هم بالاخره با آنها آشنا شدم، مثل یک نویسنده نبودم که از فرماندار نامه بگیرم بروم پیش بخشدار، بخشدار هم من را بفرستد پیش کدخدا، بعد هم هیچچیز گیر من نیاید. مردم دیگر با من دوست بودند، مردم خودِ من بودند و من هم خیلی با اینها تقلا کردم، توانستم ترانههای زیادی را بیرون بیاورم.
بخشی از هر کدام آن که کم بود من بیشتر گرفتم، بقیهاش را هم از دیگران گرفتم. بعد همهی اینها را جمعآوری کردم، خواندم، نوشتم، حالا بعد از شصت سال، میخواستم اینرا در تهران، منتشر کنند به من بدهند، اینها هنوز اینکار را نکردهاند. گفتم باشد، بعد از من، ممکن است بچههای من این را به ثمر برسانند. وقتیکه جامعهای را که از نظر فقر و گرفتاری یا پریشانی یا مسائلِ دیگر یا علائقِ به زندگانیِ بهتر، میل دارد دیگران را هم سرکوب بزند، بگذار آدم فرهنگیِ کتابدار و کتابحانهدار، کتاب من را چاپ نکند، من دیگر دنبال نادان نروم، دانا را بخواهم.