• 1 ماه پیش

  • 39

  • 03:39

گلستان سعدی باب اول حکایت بیست و یکم

گلستان سعدی
0
توضیحات

مردم‌آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجالِ انتقام نبود. سنگ را نگاه همی‌داشت تا زمانی که مَلِک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد. درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت اندیشه همی‌کردم. اکنون که در چاهت دیدم، فرصت غنیمت دانستم.


از همین صدا داستان های فارسی را در رادیو حکایت بشنوید:

https://castbox.fm/va/6123493

از همین صدا افسانه ی هزار و یک شب را بشنوید:

https://castbox.fm/va/6197970


shenoto-ads
shenoto-ads