مردمآزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجالِ انتقام نبود. سنگ را نگاه همیداشت تا زمانی که مَلِک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد. درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت اندیشه همیکردم. اکنون که در چاهت دیدم، فرصت غنیمت دانستم.
از همین صدا داستان های فارسی را در رادیو حکایت بشنوید:
از همین صدا افسانه ی هزار و یک شب را بشنوید:
اولین نفر کامنت بزار
آوردهاند که...
یکی را از مل...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است