• 6 ماه پیش

  • 71

  • 08:53

اسماعیل خویی | از میهن آنچه در چمدان دارم

شعر | با صدای شاعر
0
توضیحات

▨ نام شعر: از میهن آنچه در چمدان دارم

▨ شاعر: اسماعیل خویی

▨ با صدای: اسماعیل خویی

▨ پالایش و تنظیم: شهروز

ــــــــــــــــــــــــ

این شعر، گلایه‌ای است از شاعر برای دوستان وهم‌قلمان خود که از طرفی او را به مهاجرت از ایران تشویق کردند و از سوی دیگر او را بایکوت کرده و تنها گذاشتند. در این شعر به شعر شفیعی کدکنی (ای کاش آدمی وطنش را مثل بنفشه ها...) اشاره و از آن انتقاد می‌شود و همچنین به عبارت (چراغم در این خانه می‌سوزد) از احمد شاملو

ــــــــــــــــــــــــ

وطن کجاست؟

دلم برای چه تنگ است؟

گاهی از خود می‌پرسم

و دوست کیست؟

دلم برای که تنگ است؟ 

هنوز در گوشم زنگ می‌زند پیامتان که:

"نداری دگر امان این جا"

و پندتان که:

"خدارا! برو! ممان این جا!"


چنینم اکنون از چیست پس

که هر چه سوغات از کوی و سوی شما می‌رسد

به جز هلاهل و زقوم و زقنبوت ملامت نیست؟


چه کرده‌ام؟

به جز که پند شما را به جان پذیرفته‌ام

و در نتیجه هم‌اکنون

به لعنت‌آبادی از خاموشی و فراموشی نخفته‌ام


چرا به سرزنشم چنین و چندین بی‌پروایید؟

خدا نخواسته مستید و منگ؟

و یا به دلبری از طاعبان پاک مسلمان

همین تظاهر و تزویری می‌فرمایید؟


به خویش

راهم دادید

و در پذیرش و تایید خود

پناهم دادید  

سپاه جهل و جنون

راه ِخانه چون بر من بست


چه کرده‌ام؟

خدای من! اکنون چه کرده‌ام؟

چه شده‌است؟

که بر شکیبِ خداوارتان گران می‌آید

همین که

هم‌چو منی نیز

در کجای چه هنگامی از جهان شما

هست


چه کرده‌ام؟

خدای من چه کرده‌ام

که دوست نیز

نهد هیمه‌ام بر آتشِ جان؟

درون دوزخِ بیدرکجای من


دریغ

چو رخت بربستم از میهنی که قاتل جان یا آرمانم می شد

اگر در آن می‌ماندم

کاش

ای کاش می‌آمدید

در گمرکِ گریز

تفتیشم می‌کردید

تا می‌دیدید

که هیچ در چمدانم

جز جانم نیست

و هیچ

جز جانم

چمدانم نیست

گران‌بها بی‌تردید

چرا که ساخت ایران است

و پُر

پُر از حریرِ سخن

حلّه‌ی تنیده ز دل

بافته ز جان

مصون

به لطفِ خداداد خویش

چو جامه‌دان بهار

از تفتیش

به ویژه وقتی

مرزهای بینش و ارزش

به چنگِ گردنه‌بندان و باج‌گیران است

و چند مشتی فرهنگ سرخوشانه‌ی آهنگ و رنگ نیز

در آن جاسازی کرده‌ام

نیازِ جان و دل عاشقی

که نقش ایوان را هم

ارج می‌گذارد

به کوری دلِ نوخواجه‌گان مرگ‌پرستی که

جز سکوت و سیاهی

آرایه‌ای نپسندند

به خانه‌ای

که خود از پای بست ویران است


دریغ، درد

دریغ

چه کرده‌ام

که سزاوار سرزنش‌هاتان باشم؟

جز این که

رفتم

چرا که می‌دانستم

جز در خامشای گورستان

نیست

که می‌توانم با تان باشم


چه کرده‌ام؟

جز این که می‌دانستم

با تان ماندن

جنازه ام خواهد کرد

جز این که می‌دیدم

رفتن است

که تازه‌ام خواهدکرد

جز این که

در کف آن نرخدا

که بر سپهرِ شما فرمان می‌راند

نخواستم بمانم

و با دروغ

که از گلوی تمام بلندگوهاتان فریاد می‌کشید

نمی‌توانستم هم روال بخوانم

و ابرِ جانم

جانِ ابری خود را

از تَف دم‌های پُر جهنم آن اژدها

به در بردم

و

به بادهای جهانش سپردم

و

رفتم

بدان امید که در برکه‌ی کجا

ادامه‌ی دریاتان باشم


چه کردهام؟

چه کرده‌ام

که سزاوار سرزنش‌هاتان باشم؟

چرا طلبکارید از من؟

چه چیزتان را با خود برده‌ام؟

چرا چنین بیزارید از من؟


چه کرده‌ام

جز این‌که

پیش‌تر و بیش‌تر از روزگار

و هستنِ مرگ آلودتان

نمرده‌ام

دریغ

به جز سکوت ندارم سپر به جان سخن

چو تیر طعنه نهد دوست در کمان سخن

به لعن دشمن من طعن دوست نیز افزود

مگر سکوت من آید مرا زبان سخن

گلایه می کنم از یار و لاف عشق زنم

شد آن زمان که سر آید مرا زمان سخن

نگاهبان شرف گر نباشدم، اما

به هیچ کار نمی آیدم توان سخن

چه غم که تیر شود، پس، به جان دوست زند

شهاب ثاقب شعرم از آسمان سخن


وطن کجاست؟

من اینجا چه می کنم؟


دریغ

درد

دریغ

و دوست کیست؟

کیم من؟

و از بلندی بالاتان

نماد همت والاتان

من یکی

نمود سایه ی بی مایه ای به خود می گیرم

و از خجالت می میرم

در آن بلندی بالا

وقتی که

از وطن می فرمایید

و زین که

در چمدانش نمی شود گذاشت

با خود نمی شودش برداشت

رفت


و خوب...

که چی

وطن چه باید باشد

تا در چمدانی

گیرم پر گنجایش تر از گمان شما

جا گرفتنی باشد؟

خوشا که مهر وطن جان نیست

خوشا که مهر وطن

چیزی آن چنان نیست

تا به تیر دشمن

یا به طعن یاران

از ما گرفتنی باشد 

چراغتان می فرمایید در آن جا می سوزد؟

چراغ و چشم شما روشن باد

که چی؟

خدای من. آخر که چی؟

چه می گویید؟

و با که می گویید؟

مگر چراغک ناچیز من

به کجا می سوزد؟

و یا چرا می سوزد؟


و چیست این؟

این خنجر،

این شراره پر زهر چیست

در روشنایی طنازتان

که بر دلم می زند

و بال های مرا می سوزد؟

 

به نیش طعنه یاران نیاز نیست

خدارا

بگو معاف بدارندم

که نیش کژدم غربت

به جان دوست

که بیش از بس است

چنین که بر جگر خسته

می زند مارا.

▨ 

اسماعیل خویی


با صدای

رده سنی
محتوای تمیز
تگ ها
shenoto-ads
shenoto-ads