در دل کوه های سرافراز که گویی آسمان را در آغوش کشیده اند، جایی که فلک و خاک در پیوندی ازلی آرمیده اند، جوانی پرشور به نام کوهیار، در یکی از رگ های طلایی زمین کار میکرد. او با عشقی سرشار و اشتیاقی بی پایان، هر روز به درون معدن می شتافت تا با رنج بسیار، گوهرهای ناب را از آغوش سنگین ماگما بیرون کشد. در همان نزدیکی، گلبرگ زیبایی به نام دنا، در روستایی کوچک که در دامان کوهسار آرمیده بود، زندگی می کرد. دنا عاشق طبیعت بکر و زمین مادری بود. در هر فرصتی، به دامنه های سربلند می رفت تا از جلوه های زیبایی آن لذت ببرد و با دستانی که عطر مهربانی را می پراکند، نمونه هایی از سنگ ها و کانی های رنگارنگ را جمع آوری می کرد. او از این گنجینه های طبیعی، گردنبندها و دستبندهای زیبا می ساخت و با سود اندکی به مردمان روستای خود می فروخت. روزی، هنگامی که کوهیار پس از ساعات دراز کار، از معدن بیرون آمد تا استراحتی کوتاه داشته باشد، در میانه راه، دنا را دید که مشغول جمع آوری سنگ های درخشان و رنگارنگ از روی زمین بود. نگاهشان برای لحظاتی در هم گره خورد، اما ناگهان اتفاقی عجیب رخ داد. سنگها زیر پای دنا شروع به لرزیدن کردند و از زمین بلند شدند. سنگ ها در هوا شناور شدند. و شکل یک موجود عجیب را گرفتند. این موجود سنگی به سمت کوهیار حرکت کرد و او را به داخل یک غار مرموز کشاند. کوهیار در آن غار گیج و سرگردان بود. دیواره های غار از سنگ های رنگارنگ و درخشان تشکیل شده بود....
اولین نفر کامنت بزار
در حلقه ای تاریک از اندوه، زنی نشسته است. چشمان...
چرا معدن به ایستگاه آتشنشانی مستقل نیاز داره؟ ...
من کویری بکر دیدم، اکتشافش میکنی؟ تو زمین را می...
گفتگویی کوتاه با جناب اقای دکتر امین افصحی مدیر...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است