• 8 سال پیش

  • 17

  • 05:19
توضیحات
قسمتی از کتاب: سال غریب نویسنده: بریژیت ژیرو مترجم: راحله فاضلی ناشر: دیبایه گوینده: راحله فاضلی سوزان هر روز به مدرسه نمی‌رود. گاهی اجازه دارد در خانه بماند. دلیلش را نمی‌دانم. هیچ‌وقت نمی‌توانم از قبل پیش‌بینی کنم چون صبح موقع بیدار شدن از خواب تصمیمش را می‌گیرد. وقتی که می‌خواهم مجبورش کنم از جایش بلند شود محکم به تختش می‌چسبد. اول به من التماس می‌کند چراغ را روشن نکنم بعد سر تکان می‌دهد و اگر به او دست بزنم به‌قدری وحشیانه من را عقب می‌زند که دیگر جرئت نمی‌کنم چیزی بخواهم. با این حال چند دقیقه صبر می‌کنم، به آشپزخانه برمی‌گردم، صبحانه را آماده می‌کنم. همه‌ی این‌ها در حالی است که می‌دانم سوزان از خوردن آن خودداری خواهد کرد. نان را برش می‌زنم، روی آن کره‌ی بادام‌ زمینی می‌مالم، قوری را روشن می‌کنم و دوباره به اتاق سوزان می‌روم تا یک‌بار دیگر امتحان کنم. به‌آرامی وارد اتاقش می‌شوم و به او یادآوری می‌کنم وقت ندارد، لباس‌هایی را که پای تختش انداخته جمع می‌کنم. سعی می‌کنم با یک سوال وسوسه‌اش کنم که نه بتواند نه بگوید نه بله. می‌پرسم یک نان کره‌ای می‌خواهد یا دوتا؟ پیراهن می‌پوشد یا شلوار؟ اما سوزان رویش را طرف دیگری می‌کند و منتظر می‌شود که من از اتاق بیرون بروم. ناتوان لبه‌ی تخت می‌نشینم و فکر دمدمی بودن سوزان عصبانی‌ام می‌کند. تردید دارم درِ اتاق والدین را بزنم یا نه. لحظه‌ای پشت در می‌ایستم و گوش می‌کنم. ظاهراً هیچ‌چیز حرکت نمی‌کند. احتمالاً هر دو خواب هستند. سپس صدای سوزان را می‌شنوم که از اتاقش فریاد می‌زند بیدار کردن پدر و مادر بی‌فایده است و آن‌ها در جریان هستند و با ماندن او در خانه موافقند. حرفش را باور نمی‌کنم. با زور لباس تنش می‌کنم اما مقاومت می‌کند. سرانجام تسلیم می‌شود و با همان پاهای یاغی‌اش از پله‌ها پایین می‌رود. بعد روی کاناپه‌ی سالن می‌خوابد و نفتا را به سمت خودش می‌کشد. نان​های کره‌ای‌ را که به او تعارف می‌کنم، نمی‌گیرد. لیوان شیر و آب پرتقال را هم پس می‌زند. بعد از آن‌که موفق شدم چکمه‌هایش را پایش کنم آن‌ها را درمی‌آورد. جلوی خودم را می‌گیرم. با تمام نیرو خودم را کنترل می‌کنم. نمی‌دانم چطور می‌توانم با حفظ خونسردی از این وضعیت نجات پیدا کنم. روش‌های مختلفی را برای رسیدن به هدفم امتحان می‌کنم. روش ملایم، روش همراهی، روش آمرانه اما هیچ‌یک جواب نمی‌دهد و کار پیش نمی‌رود. سوزان هنوز روی کاناپه دراز کشیده، نه صورتش را شسته نه موهایش را مرتب کرده و اگر بخواهیم به‌موقع به ایستگاه سرویس مدرسه برسیم باید در کمتر از پنج دقیقه از خانه بیرون برویم. می‌گویم باید به مدرسه برود و فکر می‌کنم فعل مناسب را پیدا کرده‌ام. فعلی که به معنای اجبار است، بدون هیچ گزینه‌ی جایگزینی. از آن‌جا که نمی‌دانم چه‌چیز دیگری می‌توانم از خودم درآورم به حس اولیه‌ام رجوع می‌کنم و می‌گویم: du musst zur schul gehen (تو باید به مدرسه بروی) و این جمله‌ی کوتاه کم‌اهمیت، مشکل را حل می‌کند مثل یک فرمان عمل می‌کند؛ موثر و اطمینان‌بخش است چون سوزان چکمه‌هایش را دوباره می‌پوشد. زیر شیر آشپزخانه صورتش را می‌شوید و یک کش دور موهایش می‌بندد. زمانی که در خانه را می‌بندم، نگاهی به من می‌اندازد که هم سرزنشگر است هم ناامید. این مرا یاد نگاه‌های برادر کوچکم لئو به پدرم می‌اندازد، وقتی چیزی را از او دریغ می‌کرد. کنار یکدیگر راه می‌رویم در حالی که هوا هنوز کاملاً روشن نشده و صدای چکمه‌هایمان روی برف‌هایی که تقریباً آب شده، سکوت را می‌شکند. بعد سوزان مثل هر روز صبح، سعی می‌کند از من فاصله بگیرد و سرعتش را زیاد کند؛ بازی کوچکی که دوباره تکرار می‌شود با این تفاوت که این‌بار سوزان به‌قدری از من جلو می‌افتد که بعد از آخرین پیچ ناپدید می‌شود و در ایستگاه سرویس مدرسه کسی منتظرم نیست. برمی‌گردم، سعی می‌کنم در این نور کم به‌دقت همه‌جا را نگاه کنم. شروع می‌کنم به دویدن اما نمی‌دانم در جهت درست حرکت می‌کنم یا نه! ده‌ها بار صدایش می‌زنم و التماس می‌کنم. امیدوارم صدایم را بشنود، صدایش می‌زنم و خواهش می‌کنم برگردد. در حاشیه‌ی جنگل به سمت بالا حرکت می‌کنم اما روی برف‌هایی که گلی شده هیچ ردپایی نیست. از میان صنوبرها فریاد می‌زنم. جیغ می‌کشم و چیزهای احمقانه‌ای می‌گویم. از سوزان می‌خواهم تنهایم نگذارد و اصرار می‌کنم ترکم نکند. به فرانسه فریاد می‌زنم و خیلی زود از کوره درمی‌روم. میان درخت‌ها پیش می‌روم و در تاریکی جنگل گم می‌شوم. به جای سوزان دنبال لئو می‌گردم و دیگر صدایم درنمی‌آید. ریه‌هایم درد می‌گیرد. دلم می‌خواهد زیر صنوبرهایی که برف‌هایشان آب شده و آرام‌آرام به زمین می‌ریزد دراز بکشم. بین سرخس‌ها دو زانو می‌نشینم و مدت زیادی به همان حالت می‌مانم. حس می‌کنم سرانجام جرئت کرده‌ام برای پیدا کردن لئو هزاران کیلومتر را طی کنم. انگار این‌جا پیدایش می‌کنم؛ در سرمای نمناک یک صبح خلوت روی جاده‌ای کم نور در طول راه‌آهن. اما او دیگر نه در این جنگل آلمانی است نه در هیچ کجای سیاره​ی زمین. حسابی فریاد زده‌ام و اسم سوزان را با لئو قاطی کرده‌ام. دوباره صدایم درمی‌آید؛ ظریف و شکننده با یک بازتاب ناامیدانه. از نفس افتاده و داغان، دو زانو پای درخت‌ها می​نشینم، متوجه می‌شوم که لئو بازنخواهد گشت. باید این همه زمان می‌گذشت تا از این موضوع مطمئن شوم؛ چیزی نزدیک یک سال. بخشی از این کتاب را با صدای مترجم آن، راحله فاضلی می‌شنوید... - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - شهر‌کتاب آنلاین و شنوتو پروژه ی جدیدی را شروع کرده اند. در این پروژه ما از شاعران، نویسندگان و مترجمان عزیز دعوت می‌کنیم که به استودیوی شنوتو بیایند و بخش‌هایی از کتاب خود را برای شما بخوانند. هدف از این پروژه این است که کاربران با شنیدن بخش‌هایی از کتاب با محتوای آن و فضای فکری خالق اثر بیشتر آشنا شوند و تصمیم بهتری برای خریدن کتاب بگیرند؛ ضمن اینکه به محتوای صوتی فارسی بر روی وب غنای بیشتری بخشیده شود. این فایل های صوتی را می‌توانید در بخش آوای شهر‌کتاب و تارنمای شنوتو گوش کنید. اگر شما ناشر، شاعر، نویسنده و یا مترجم هستید و مایلید که به این حرکت بپیوندید، با شهر‌کتاب آنلاین و یا شنوتو تماس بگیرید. برای کسب اطلاعات بیشتر در مورد کتاب و تهیه‌ی آن می‌توانید به تارنمای شهرکتاب آنلاین مراجعه کنید: http://shahreketabonline.com/products/1/104123

shenoto-ads
shenoto-ads