از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است
پیغام آشنا نفس روحپرور است
هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منور است
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زندهدلان کوی دلبر است
جان میروم که در قدم اندازمش ز شوق
درماندهام هنوز که نزلی محقر است
کاش آن به خشم رفتهٔ ما آشتیکنان
بازآمدی که دیدهٔ مشتاق بر در است
جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که میزنم ز غمت دود مجمر است
شبهای بی توام شب گور است در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشر است
گیسوت عنبرینهٔ گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه محتاج زیور است؟
سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصور است
زنهار از این امید درازت که در دل است
هیهات از این خیال محالت که در سر است
(سعدی)
پروین صفری
مثل همیشه، پیغام آشنا و نفس روح پرور است…
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به ...
مشت هایم را بسته ای
به گل یا پوچ بچگانه ا...
عشق مثل تصادف است !
اولش داغی ؛ نمیفهمی ؛...
میدانم
حالا سالهاست که دیگر هیچ نامها...
قسم به عشق که ...
من بلدم آنقدر دیر بخوابم
که اندوهم را خوا...
پس سینهام سرد شد
<...دير آمدی ... دُرُست!
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است