ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را
علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد
مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را
گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان
نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را
چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل
بباید چارهای کردن کنون آن ناشکیبا را
مرا سودای بترویان نبودی پیش ازین در سر
ولیکن تا تو را دیدم گزیدم راه سودا را
مراد ما وصال تست از دنیا و از عقبی
وگرنه بیشما قدری ندارد دین و دنیا را
چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری
برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را
بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت
که در عالم نمیداند کسی احوال فردا را
سخن شیرین همی گویی به رغم دشمنان سعدی
ولی بیمار استسقا چه داند ذوق حلوا را؟
(سعدی)
اولین نفر کامنت بزار
مشت هایم را بسته ای
به گل یا پوچ بچگانه ا...
عشق مثل تصادف است !
اولش داغی ؛ نمیفهمی ؛...
میدانم
حالا سالهاست که دیگر هیچ نامها...
قسم به عشق که ...
من بلدم آنقدر دیر بخوابم
که اندوهم را خوا...
پس سینهام سرد شد
<...دير آمدی ... دُرُست!
سلام آخرین فصل سال
سلام برف های نیامده ، ...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است