چشمش افتاد به نفربری که نزدیک میشد. به حبیب گفت: «نیروی کمکی رسید...» جملهاش تمام نشده بود که گلولهای پهلویش را شکافت. با گلولۀ بعدی استخوان قلم پای حبیب بیرون زد. خون مثل ناودان از بدنشان میریخت. بعثیها دورهشان کردند. از ماشین پرتشان کردند بیرون. چشمشان که به مهمات ماشین و اسلحه توی دستش افتاد، داد زدند: «زن نظامی!»
نویسنده: مریم فولادزاده | ویراستار: نعیمه موحدی | گرافیست: زهرا پناهی | تنظیم صدا: استودیو آوایم
اولین نفر کامنت بزار
دلش میخواست امروز به ...
«رزان أشرف ألنجار» کانت أصغر ...
فقط داغ فاطمه (س) آن ق...
Razan A...
آرزو کرده بود که بعد از «وفاء»، دومین زن استشها...
«Razan Ashraf ...
دختران زیتون
شعری در وصف «ر...
این بار راوی قصهٔ «دکتر طاهره صفارزاده»...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است