فردا صبح شهربانو و دختر ملاباجی و گاو و پنبه راه افتادند به طرف صحرا، تا رسیدند. دختر ملا باجی از شهربانو پرسید: «یاالله زودباش بگو ببینم چاه کجاست؟» شهربانو چاه را نشان داد. دختره هم پنبه را انداخت توی چاه و پشت سرش خودش پرید به اعماق. آن پایین که رسید دید دیو نخراشیدهی نتراشیده ای ته چاه توی حیاط خوابیده است.
دیوه از صدای پای دختر بیدار شد. دختره هم که ننه ش بهش آداب معاشرت یاد نداده بود زل زل تو چشمای دیوه نگاه کرد. ولی نه سلامی کرد و نه علیکی
دیوه دختره را برانداز کرد و تا آخرش را خواند...
اولین نفر کامنت بزار
ملا باجی یک دختر داشت ...
یکی بود، یکی نبو...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است