توضیحات
نمی دانیم چه روزی از هفته و چه فصلی از سال است. نمی دانیم آیا آفتاب زده یا شب همچنان ادامه تاریکی دیشب است. دیروز و پریروزمان را گم کرده ایم و آینده را با شمارش نفس های متلاطم پدر تخمین می زنیم.
هیچ کس برای پذیرفتن بیماری پدر آماده نیست. حتی خودش. فکر می کنیم اتفاقی گذراست. فولاد بیدی نیست که از این بادها بلرزد. بیماری، مثل مهمانی ناخوانده، زشت و صریح و متجاوز، خودش را به پدر تحمیل می کند و به اطلاع ما می رساند که آمدنش برای تصاحب و تخریب است. تیرش را به پای پدر می زند و فاجعه از آن زخم کوچک زهر آلود شروع می شود، پیش می رود، درد و تورم و چرک تا زیر زانو می رسد. قانقاریا! اسمی که نشنیده ایم و در مجموعه ذهنی ما از امراض متداول نامی از آن نیست. تنها مادر است که می داند چه خطر بزرگی رئیس قبیله را تهدید می کند. دیگران مبهوت و متزلزل اند. به هم نگاه می کنند و در نگاهشان ترسی گنگ و ابتدایی موج می زند. این مرگ با مرگ های دیگر تفاوت دارد. زنگ زدن فولاد است، پایان یک دوره و فروریختن عادت های قدیمی ست.
پدر مردی خاکی ست. از طب جدید و داروهای فرنگی بی خبر است. به دکتر و دوا هم اعتقاد ندارد. خودسر و یکدنده است و متقاعد کردن او کار سختی است. از مادر حساب می برد، اما تا آنجا که می تواند مقاومت می کند و سر حرف خودش می ایستد. داد می کشد: "چیزی نیست. چرا از کاه کوه می سازید؟ پایم زخم شده، چرک کرده. اینکه آخر دنیا نیست."
نگرانی پدر بیشتر برای کارش است و سرمقاله ای که باید برای مجله اش بنویسد.