توضیحات
برنامه راوی شهرکتاب آنلاین
برشی از کتاب « من از گورانیها میترسم»
نوشته خانم بلقیس سلیمانی
صفحه 151 و 152
ه نحو غریبی ذهنم روشن است. جز آن چند لحظه ی اول که فکر می کردم یکی از اعضای خانواده ام مرده، در بقیه ی لحظات بر خودم و اطرافم کنترل کامل دارم. در آن سال های دور، وقتی همکلاسی کشاکویی مان شهین سلاطوری شب خوابید و روز بیدار نشد، مرگ مثل یک اتفاق، یا به قول مهربانو مثل یک event خودش را به من نشان داد. کلاس دوم راهنمایی بودم. با شهین روی یک نیمکت می نشستیم. اول با ژاله بودم ولی مثل همیشه ژاله آنقدر سرش را بیخ گوشم گذاشت و چرت و پرت گفت که جای مان را عوض کردند. من و شهین بدون این که از سهم میز و نیمکت مان این سوتر یا آن سوتر برویم، همجوار شدیم اما من بعد از مرگش بود که به او فکر کردم و حتی او را دیدم. این همه ی قضیه نبود. مرگ آمده بود همکلاسی مرا از سر نیمکت برداشته بود و با خود برده بود. اگر یک وجب این سوتر می آمد، می توانست مرا با خود ببرد. کشف این نکته که من باید بمیرم و یا می توانستم مرده باشم، همان طور که شهین مرد، بیشتر از ظرفیتم بود. مریض شدم. توهم این که بیمارم و مخصوصا چیزی در گلویم هست و دارد خفه ام می کند، چنان غوغایی در خانه راه انداخت که مرا شبانه به کرمان بردند. دواهای آن دکتر بدخلق کرمانی نبود که خوبم کرد، بلکه یک باور ساده از آن سال تا همین امروز زندگی ام را نجات داده است: شهین به جای من مرده بود، همان طور که حالا ژاله به جای من مرده است، و همه ی این سال ها فامیل و آشنا بود که به جای من می مرد. آن ها به جای من می مردند، اما من به جای آن ها زندگی نمی کردم؛ من جای خودم زندگی می کردم. با این همه خاطره شان با من بود و همین بود سهم آن ها، چنان که بعدها که من جای دیگران می میرم سهم من خاطره ای است که از من به جا می ماند.
باور مسخره ای بود، وقتی می شنیدم کسی مرده احساس امنیت می کردم. انگار قربانی پذیرفته شده بود و اژدهای سیری ناپذیر مرگ، فعلا با طعمه اش درگیر بود و تا مدت ها دیگر نیازی به قربانی و طعمه ی دیگری نداشت. در این فاصله من خوش بودم و کمتر به مرگ فکر می کردم. هرچه مرگ در میان آشنایان و فامیل بیشتر پرسه می زد و کسان بیشتری را می برد، من به بقای خودم امیدوارتر می شدم. و حالا مرگ، ژاله را به جای من برده و من احساس امنیت می کنم؛ برای همین ذهنم روشن است.