حافظدَرِ سرای مغان رُفته بود و آب زده نشسته پیر و صلایی به شیخ و شاب زده سبوکشان همه در بندگیش بسته کمر ولی ز ترک کله چتر بر سحاب زده شعاع جام و قدح نور ماه پوشیده عذار مغبچگان راه آفتاب زده گر...
مولاناچون نداری تاب دانش چشم بگشا در صفاتچون نبینی بیجهت را نور او بین در جهاتحوریان بین نوریان بین زیر این ازرق تُتُقمسلمات مؤمنات قانتات تائباتهر یکی با نازباز و هر یکی عاشق نوازهر یکی شمع طراز...