توضیحات
گاهی به ذهنم میرسد که آیا کسی از #ماهی سیاه کوچولو خبر دارد؟ از قهرمان قصه های #کودکی ما؟ قبول دارم، #روح بعضی ماهی ها چنان بزرگ است که در #برکه نمی ماند. این را خوب میدانم، ولی آیا دنیا چیزی بیشتر از یک برکه ی بزرگ است؟ یک برکه ی بی سر و ته؟ آیا ماهی هایی که ماندند، #زندگی نکردند؟ #خانواده نساخته اند؟ سختی نکشیدند؟ دنیا جای عجیبی است و من محکومم به جای لحظه لحظه شاهد پا به سن گذاشتن #پدر #مادرم هر از چند سالی یکباره شوکه شوم. که همه ی موهای فرفری مادرم یک دست #سفید شده است.
وقتی زیبایی های #جاده من را فرسنگها دور میکرد، من هم #پرنده های ماهی خوار دیدم، ماهی های بزرگ تر قصد بلعیدن من را نیز داشتند. و حتی بلعیدند. من #رودخانه دیدم، چه آن ها که یخ زده بود و چه آن ها خشک شده بود. #اقیانوس های بی رحم و دریا های بی شمار، زیبایی های پایدار و ناپایدار، ولی من، لحظه ی مادر شدن #خواهرم را ندیدم. من آش پشت پای #سربازی برادرم را نخوردم. لحظه ی مرخصی پدرم از بیمارستان در زمان خارج کردن تومور نبودم. من کنار مادرم در هیچ کدام این لحظه ها نبودم. تازه من را #خوش شانس مینامند.