• 8 سال پیش

  • 142

  • 04:41

داستان کوتاه ساعت صفر

میلاد محمدی پور
9
9
2

داستان کوتاه ساعت صفر

میلاد محمدی پور
  • 04:41

  • 142

  • 8 سال پیش

توضیحات
ساعت صفر پدر که مرد، داداش آبتین ، برادر بزرگم، خانه نبود. رفته بود خارج. برای درس رفته بود، اما جاگیر شده بود. سالها او را ندیده بودیم. وقتی رفت 30 سالش بود. پدر که مرد او 40 ساله شده بود. زنگ زدم گفتم: - بابا مرد آبتین سکوت کرد. خانه اش در بندرگاه بود. وقتی سکوت کرد صدای مرغ دریایی آمد. بعد گفت: - کارامو درست می کنم میام دوباره صدای مرغ دریایی آمد. و باز گفت: - خودمو به تشییع جنازه می رسونم. گفتم: - جنازه نداره گریه کردم. گفتم: - جنازه ش پیدا نشده باز صدای مرغ دریایی آمد. صدای باد هم آمد. فکر کردم روز است، اما خانه اش تاریک است. و پرده های پنجره اش از باد ساحلی تکان می خورد. گفت: - میام بریم پیداش کنیم ... ********************************************************** ادامه داستان را در به صورت صوتی بشنوید... نویسنده: علیرضا روشن اجرا: میلاد محمدی پور انتخاب موسیقی و افکت: میلاد محمدی پور Instagram: @miladmohammadipour

با صدای
میلاد محمدی پور
دسته بندی‌ها

رده سنی
محتوای تمیز
shenoto-ads
shenoto-ads