يكي بود؛ يكي نبود. غير از خدا هيچ كس نبود. مرد راست و درستي بود كه مردم به او راه مي گفتند.
راه, روزي از روزها هواي سفر زد به سرش. اسب رهواري خريد. تهيه و تداركش را ديد و بار و بنديلش را گذاشت تو خورجين و خورجين را بست ترك اسب و از دروازه شهر زد بيرون كه چند صباحي برود جهانگردي كند.
و حالا ادامه داستان . . . . . . . .
آرش یک شب به بهانه آوردن آشغال ها سرکوچه می رود که به گربه غذا بدهد ولی چون زمان زیادی را صرف غذا دادن به گربه می کند پدر و مادرش متوجه می شوند و..
...
آرش یک شب به بهانه آوردن آشغال ها سرکوچه می رود که...
روزي, روزگاري پيرمرد و پيرزن فقيري در آسياب خرابه اي زندگي مي كردند.
سال هاي سال بود كه پيرمرد پرنده مي گرفت مي برد بازار مي فروخت و از اين راه زندگي فقيرانه اش را مي گذراند.
دعوت می کنیم از شما ...
روزي, روزگاري پيرمرد و پيرزن فقيري در آسياب خرابه ...
"در زمان های قدیم،در خانه ها حمام وجود نداشت. مردم برای استحمام و شستشو باید به حمام های عمومی می رفتند. حمام ها صبح خیلی زود،قبل از طلوع خورشید بازبودند. یک روز صبح خیلی زود که هنوز خورشید طلوع نکرده...
"در زمان های قدیم،در خانه ها حمام وجود نداشت. مردم...
یكی بود یكی نبود. غیر از خدای مهربان هیچكس نبود.
"خاركني خري داشت كه تا مي توانست از گرده اش كار مي كشيد. صبح ها سوارش مي شد؛ مي رفت به صحرا و عصرها همه خارهايي را كه كنده بود بارش مي كرد و خودش ه...
یكی بود یكی نبود. غیر از خدای مهربان هیچكس نبود. ...