ابتدای این داستان کوتاه با این عبارت آغاز می گردد :
"اژدهایی خرسی را به چنگ آورده بود و میخواست او را بكشد و بخورد. خرس فریاد میكرد و كمك میخواست, پهلوانی رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتی مهربانی آن پهلوان را دید به پای پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو میشوم و هر جا بروی با تو میآیم."
به ادامه داستان توجه کنید ......
آرش یک شب به بهانه آوردن آشغال ها سرکوچه می رود که به گربه غذا بدهد ولی چون زمان زیادی را صرف غذا دادن به گربه می کند پدر و مادرش متوجه می شوند و..
...
آرش یک شب به بهانه آوردن آشغال ها سرکوچه می رود که...
این داستان صوتی با جمله زیر آغاز می شود:
"دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای دشمن محاصره شده بود."
تو...
این داستان صوتی با جمله زیر آغاز می شود:
"دوست دی...
بعد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شد
بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟
پیشخدمت : من متعجب شدم , .......
به ادامه این داس...
بعد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به...
لئوناردو داوینچی هنگام كشیدن تابلوی شام آخر دچار مشكل بزرگی شد: میبایست نیكی را به شكل عیسی و بدی را به شكل یهودا، از یاران مسیح كه هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت كند، تصویر میكرد. كار را نیمه تما...
لئوناردو داوینچی هنگام كشیدن تابلوی شام آخر دچار م...
روایت شده است که روزی روزگاری در شهری ، مردی بود به نام حاج کاظم که دکّان بقّالی داشت.او مشتری های زیادی داشت و در دکانش خوراکی هایی مثل نخود و لوبیا و برنج و عدس و سرکه و شیره و کشک و روغن می فروخت....
روایت شده است که روزی روزگاری در شهری ، مردی بود ب...
روایت شده است که در باغ بزرگی پرندگان زیادی زندگی می کردند و آواز می خواندند.در فصل بهار وقتی درختان پر از شکوفه های رنگارنگ می شدند، پرنده ها با شادی به پرواز در می آمدند و روی شاخه های درختان می...
روایت شده است که در باغ بزرگی پرندگان زیادی زندگی...
داستان اینگونه آغاز می گردد :
"روزی مرد جوانی به باغ باصفایی رفت.فصل بهار بود و گل ها در باغ شکوفا شده بودند.همه جا از عطر گل ها پرشده بود.بلبلان نغمه خوان در باغ آواز می خواندند و از شاخه ای به شا...
داستان اینگونه آغاز می گردد :
"روزی مرد جوانی به ...
داستان با این جملات آغاز می شود :
"در یکی از روزهای خدا، بهرام گور با گروهی از پهلوانان و دلاوران سپاه، به شکار رفت. در راه به پیرمردی عصا به دست برخوردند و با او به گفتگو پرداختند. پیرمرد گفت:« ای ...
داستان با این جملات آغاز می شود :
"در یکی از روزه...
روایت شده است که :
"یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. سالیان سال پیش، مرد دورهگرد و دستفروشی همراه با همسرش زندگی میکرد. آنها صاحب فرزند پسری شدند اما هنوز مدت زیادی از تولد فرزند...
روایت شده است که :
"یکی بود یکی نبود. غیر از خدا...