• 1 روز پیش

  • 1

  • 26:33

سنگر مادری ،لالایی جنگ

صدا از صَلا
0
توضیحات


صدای سوت خمپاره‌ها لالایی شب بود و عطر باروت، بوی خمیر نان. این‌جا، در حاشیه خاکی که بوی خون می‌داد، مادری ایستاده بود که دیگر مادرِ یک پسر نبود؛ او مادرِ همه صدای پوتین‌ها بود

چشمانش را می‌بستی، انگار پشت پلک‌هایش، هزاران نامه نانوشته از دلتنگی خاک می‌خورد؛ نامه‌هایی که باید به پسرش می‌نوشت، اما این دست‌ها باید آستین‌ها را بالا می‌زدند. دستانی که باید چادر زخم‌بندی می‌شدند، لقمه در دهان مجروح می‌گذاشتند و پتویی را دور شانه‌های لرزان یک جوان می‌پیچیدند که از خانه‌اش هزاران کیلومتر دورتر بود

او حرف‌های عاشقانه بلد نبود، بلد بود در گوش هر رزمنده، از خانه بگوید؛ از عطر خاک گلدان شمعدانی و لبخند دختر کوچکی که هر روز به امید بازگشت او، دیوار حیاط را خط خطی می‌کرد. او مرهمِ زخم نبود، او «باید» بود؛ تکیه‌گاه آنی که جهانش در حال فروپاشی بود

وقتی خبر می‌آوردند، قلبش نه از سنگ بود و نه از موم. جیغ نمی‌کشید، چون می‌دانست در آن خاک، فریادِ یک مادر یعنی فروریختنِ کمر دیگری. اشک‌هایش را می‌نوشید و می‌گفت: «خدا قوت سرباز من

اما شب‌ها، وقتی آخرین چراغ‌ها خاموش می‌شد، کنار اجاق سرد می‌نشست. آن‌جا، در سکوت مطلقِ پس از نبرد، او مادرِ شهید بود؛ مادرِ کسی که هرگز لقمه‌ای را با خیال راحت نخورد و هرگز صدای لالایی‌اش را نشنید

این مادران، سنگرشان نه خاکریز، که قلب‌هایشان بود؛ جایی که عشق، قوی‌تر از گلوله، ایستادگی می‌کرد. آن‌ها رفتند تا ما بمانیم، و سکوتِ نبودنشان، بزرگترین فریادِ تاریخ این خاک است




با صدای

رده سنی
محتوای تمیز
shenoto-ads
shenoto-ads