• 10 سال پیش

  • 634

  • 10:00

سرگذشت کسی که هیچ کس نبود

حسین پناهی
9
توضیحات
سرگذشت کسی که هیچ کس نبود حرمت نگه دار دلمگلمکه این اشک ، خون بهای عمر رفته من استمیراث من!نه به قید قرعه نه به حکم عرفیک جا سند زده ام همه را به حرمت چشمانتبه نام تومهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون!کتیبه خوان قبایل دوراین,این سرگذشت کودکی استکه به سرانگشت پاهرگز دستش به شاخه هیچ آرزویی نرسیده استهرشب گرسنه می خوابیدچند و چرا نمیشناخت دلشگرسنگی شرط بقا بود به آیین قبیله مهربانشپس گریه کن مرا به طراوتبه دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخشو آوار میخواند ریاضیات رادر سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسیهادودوتا چارتا چارچارتا...در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهادبا سرتراشیده و کت بلندی که از زانوانش میگذشتبا بوی کنده بدسوز و نفت و عرقهای کهنه آری دلمگلماین اشکها خون بهای عمر رفته من است…دلم گلماین اشکها خون بهای عمر رفته من استمیراث منحکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده استتا بدانم و بدانم و بدانمبه واروانهادم مهر مادریم راگهواره ام را به تمامیو سیاه شد در فراموشی , سگ سفید امنیتمو کبوترانم را از یاد بردمو می رفتم و می رفتم و می رفتمتا بدانم و بدانم و بدانماز صفحه ای به صفحه ایاز چهره ای به چهره ایاز روزی به روزیاز شهری به شهریزیر آسمان وطنی که در آن فقطمرگ را به مساوات تقسیم میکردندسند زده ام یک جا همه را به حرمت چشمان تومهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعونکه میترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم راتا شمارش معکوس آغاز شده باشد بر این مقصود بی مقصداز کلامی به کلامیو یکی یکی مردمبر این مقصود بی مقصدکفایت میکرد مرا حرمت آویشنمرا مهتاب مرا لبخندو آویشن حرمت چشمان تو بود , نبود؟پس دل گره زدم به ضریح اندیشه ای که آویشن را میسرودمسیح به جُلجُتا بر صلیب نمی شد!و تیر باران نمی شد لورکادر گرانادادر شب های سبز کاجها و مهتابآری یکی یکی مُردم به بیداریاز صفحه ای به صفحه ایتا دل گره بزنم به ضریح هر اندیشه ای که آویشن را میسرودپس رسوب کردم با جیب های پر از سنگ به ته رودخانه <اوُوز> همراه با ویرجینیا وُولفتا بار دیگر مرده باشم بر این مقصود بی مقصدحرمت نگه دار دلم گلمدلماشکهایی را که خونبهای عمر رفته ام بود.داد خود را به بیدادگاه خود آورده ام!همیننه , نه به کفر من نترسنترس کافر نمی شوم هرگززیرا به نمی دانم های خود ایمان دارمانسان و بی تضاد؟!خمره های منقوش در حجره های میراثعرفان لایت با طعم نعناشک دارم به ترانه ای کهزندانی و زندانبان همزمان زمزمه میکنند!!پس ادامه میدهمسرگذشت مردی را که هیچ کس نبودبا این همه تو گویی اگر نمی بودجهان قادر به حفظ تعادل نبودچون آن درخت که زیر باران ایستاده است..نگاهش کنچون آن کلاغچون آن خانهچون آن سایهما گلچین تقدیر و تصادفیماستوای بود و نبودبه روزگار طوفان موج و نور و رنگدر اشکال گرفتار آمدممستطیل های جادو مربع های جادومن در همین پنجره معصومیت آدم را گریه کرده امدیوانگیهای دیگران را دیوانه شده امعرفات در استادیوم فوتبالدر کابینه شارون از جنون گاوی گفتمدر همین پنجره گله به چرا بردمپادشاهی کردم با سر تراشیده و قدرت اداره دو زنسر شانه نکردم که عیالوار بودم و فقیرزلف به چپ و راست خواباندم تا دل ببرم از دختر عمویماز دیوار راست بالا رفتمبه معجزه کودکیبا قورباغه ای در جیبم حراج کردم همه رازهایم را یک جادلقک شدم با دماغ پینوکیو و بوتهّ گونی به جای موهایمآری گلمدلمحرمت نگه دارکه این اشکها خون بهای عمر رفته من استسرگذشت کسی که هیچ کس نبودو همیشه گریه می کردبی مجال اندیشه به بغض های خودتا کی مرا گریه کند؟ و تا کی ؟!و به کدام مرام بمیردآری گلمدلمورق بزن مراو به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع میکندبا سلامو عطر آویشن.. 

shenoto-ads
shenoto-ads