غایب از نظر
نه گاو نرت باز میشناسد نه انجیربُن،نه اسبان نه مورچگان خانهات،نه کودک بازت میشناسد نه شبچرا که برای ابد مردهای.نه صُلب سنگ بازت میشناسد،نه اطلس سیاهی که در آن تجزیه میشوی.حتا خاطرهی خاموش تو نیز دیگر بازت نمیشناسدچرا که تو دیگر مردهای.پاییز خواهد آمد، با لیسَکها،با خوشههای ابر و قُلههای درهمشاما هیچ کس را سر آن نخواهد بود که در چشمان توبنگرد،چرا که تو برای ابد مردهای.چرا که تو دیگر مردهای همچون تمامی ِ مردهگان زمین.همچون همه آن مردهگان که فراموش میشوند،زیر پشتهیی از آتشزنههای خاموش.هیچ کس بازت نمیشناسد، نه. اما من تو را میسرایمبرای بعدها میسرایم چهرهی تو را و لطف تو راکمال ِ پختهگی ِ معرفتت رااشتهای تو را به مرگ و طعم ِ دهان مرگ راو اندوهی را که در ژرفای شادخویی ِ تو بود.زادنش به دیر خواهد انجامید ــ خود اگر زاده تواند شد ــآندلسی مردی چنین صافی، چنین سرشار از حوادث.نجابتت را خواهم سرود با کلماتی که مینالندو نسیمی اندوهگن را که به زیتونزاران میگذرد به خاطر میآورم.
شما دوستان عزیز را به شنیدن قطعه ای دیگر از لورکا از مجموعه ی ترانه ی شرقی و دیگر اشعار با صدا و ترجمه ی دلنشین زنده یاد احمد شاملو دعوت میکنم..
نمیخواهم ببینمش!بگو به ماه، بیاید،چرا که نمیخواهم خون ایگناسیو را بر ماسهها ببینم.نمیخواهم ببینمش!ماه ِ چارتاق،نریان ِ ابرهای رام و میدان خاکی ِ خیال با بیدبُنان ِ حاشیهاش.نمیخواهم ببینمش!خاطرم...
نمیخواهم ببینمش!بگو به ماه، بیاید،چرا که نمیخوا...
Llanto por Ignacio Sanchez Mejiasمرثیه ای برای ایگناسیو سانچز مخیاس فدریکو گارسیا لورکا ترجمه و صدای : احمد شاملو زخم و مرگ
در ساعت پنج عصر.درست ساعت پنج عصر بود.پسری پارچهی سفید را آورد،در ساع...
Llanto por Ignacio Sanchez Mejiasمرثیه ای برای ای...
این تخته بند ِ تن
پیشانی ِ سختیست سنگ که رویاها در آن مینالند،بیآب موّاج و بیسرو ِ یخ زده.گُردهییست سنگ، تا بار زمان را بکشد و درختان اشکش را و نوارها و ستارههایش را.بارانهای تیرهیی را دید...
این تخته بند ِ تن
پیشانی ِ سختیست سنگ که رویاه...