توضیحات
این تخته بند ِ تن
پیشانی ِ سختیست سنگ که رویاها در آن مینالند،بیآب موّاج و بیسرو ِ یخ زده.گُردهییست سنگ، تا بار زمان را بکشد و درختان اشکش را و نوارها و ستارههایش را.بارانهای تیرهیی را دیدهام من دوان از پی موجها که بازوان بلند بیختهی خویش برافراشته بودند تا به سنگپارهی پرتابیشان نرانند.سنگپارهیی که اندامهایشان را در هم میشکند بیآنکه به خونشان آغشته کند.چرا که سنگ، دانهها و ابرها را گرد میآورد،استخوانبندی چکاوکها را و گُرگان ِ سایه روشن را.اما صدایی برنمیآورد، نه بلور و نه آتش،اگر میدان نباشد. میدان و، تنها، میدانهای بیحصار.و اینک ایگناسیوی مبارک زاد است بر سر ِ سنگ.همین و بس! ــ چه پیش آمده است؟ به چهرهاش بنگرید:مرگ به گوگرد ِ پریده رنگش فروپوشیده رخسار ِ مرد گاوی مغموم بدو داده است.کار از کار گذشته است! باران به دهانش میبارد،هوا چون دیوانهیی سینهاش را گود وانهادهو عشق، غرقهی اشکهای برف،خود را بر قلهی گاوچر گرم میکند.چه میگویند؟ ــ سکوتی بویناک برآسوده است.ماییم و، در برابر ما از خویش میرود این تختهبند تنکه طرح آشکار ِ بلبلان را داشت;و میبینیمش که از حفرههایی بیانتها پوشیده میشود.چه کسی کفن را مچاله میکند؟ آنچه میگویند راست نیست.این جا نه کسی میخواند نه کسی به کنجی میگرید نه مهمیزی زده میشود نه ماری وحشتزده میگریزد.این جا دیگر خواستار چیزی نیستم جز چشمانی به فراخی گشوده،برای تماشای این تخته بند تن، که امکان آرامیدنش نیست.این جا خواهان ِ دیدار مردانی هستم که آوازی سخت دارند.مردانی که هَیون را رام میکنند و بر رودخانهها ظفر مییابند.مردانی که استخوانهاشان به صدا درمیآید،و با دهان پُر از خورشید و چخماق میخوانند.خواستار ِ دیدار آنانم من، این جا، رو در روی سنگ،در برابر این پیکری که عنان گسسته است.میخواهم تا به من نشان دهند راه رهایی کجاست،این ناخدا را که به مرگ پیوسته است.میخواهم مرا گریهیی آموزند، چنان چون رودی،با مِهی لطیف و آبکنارانی ژرف،تا پیکر ایگناسیو را با خود ببرد و از نظر نهان شود،بیآن که نفس ِ مضاعف ورزوان را بازشنود.تا از نظر پنهان شود در میدانچهی مدوّر ماه،که با همه خُردی،جانور محزون بیحرکتی باز مینماید.تا از نظر پنهان شود در شب ِ محروم از سرود ِ ماهیها،و در خارزاران ِ سپید ِ دود ِ منجمد.نمیخواهم چهرهاش را به دستمالی فروپوشند،تا به مرگی که در اوست خوکند.برو، ایگناسیو! به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور!بخسب! پرواز کن! بیارام! ــ دریا نیز میمیرد.
شما را به شنیدن شعر دیگری از لورکا با نام این تخته بند ِ تن با صدا و ترجمه ی دلنشین زنده یاد احمد شاملو دعوت می نمایم.