درد بی درمان من گفتنی نیست
واژه ای لب وا نکرد با نفس خسته من
شعر بی آغاز و انجام سوکت
در اوجاغ سینه من روشنی نیست
ابر بی باران شدن ایر آتش
روح من بیگانه شد در قفس بسته تن
خشت خامی خفته در کج راه خاکم
تا در ثریا آسمانم دیدنی نیست
امانم بده در این بی کسی
که در خود شکست آیینه باور من…
قصه از آغاز پایانی ندارد
زخم عشق دوست درمانی ندارد
باد نجواهای ما را با خودش برد
رازمان پیدا و پنهانی ندارد
رازمان پیدا و پنهانی ندارد
درد بی درمان من گفتنی نیست
واژه ای لب وا نکرد
با نفس خسته من
شعر بی آغاز و انجام سوکت
در اوجاغ سینه من روشنی نیست
ابر بی باران شدن ایر آتش
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است