با دست بسته با پای خسته پشت حصار
همچون شهیدان در مسلخ جان بر سر دار
صد جان تشنه با تیغ و دشنه مانده
به بند عریان تر از دشت تنهاتر از باد پای قرار
هرجا رود دل از تو امان ندارد
مجنون تو پا بر سر جان گذارد
آزاده ام اگر چه جان را در بند و بلا پسندی
خود خیر تو را نبیند چشمی که تواش ببندی
دلداده تو چه نالد از عشق تو و خیالت
با گریه او بگریی با خنده ی او بخندی
افتادم اگر در بند و تو را از من اثری نیامد
دل خسته نشو سرباز وطن برگشت و سری نیامد
آن را که خبر شد از غم عشق از او خبری نیامد
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است