هنوز نوبتم نشده بود. نشسته بودم روی صندلی و روزنامه میخواندم. مدتی بود از اخبار بیخبر بودم و حالا فرصتی شده بود که خودم را مثلاً بهروز کنم. خانمی روی ويلچر نشسته بود و با دخترش حرف میزد. پيرمردی هم روبهروی من چانهاش را گذاشته بود روی عصا و زُل زده بود به کارمندی که داشت پرونده...
نویسنده: مهدی میرعظیمی
سایت های ما:
www.ketabeyek.com
www.radioyek.org
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است