خورشيد وسط آسمان بود و مستقيم میتابيد روی سرم. کف پاهايم از حرارت زمين میسوخت و مغزم داشت جوش میآمد. پدربزرگ به روبهرو اشاره کرد و گفت: «اونجا آسياب مخزنه.» مسيری که پدربزرگ اشاره کرد، پر از کهورک بود که صدای جغجغههايشان با باد درآمده بود. آخر مسير هم میرسيد به خرابهای که دورش از اين فاصله سراب بود. خرابه مثل يک قايق وسط درياچه به نظر میرسيد. اطرافمان تا چشم کار میکرد، صحرای خشک بود. بچه که بودم با ديدن سراب کيف میکردم...
نویسنده: مهدی میرعظیمی
سایت های ما:
www.ketabeyek.com
www.radioyek.org
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است