دویدم توی خانهی مادر بزرگ. از دالان کاهگلی رد شدم و رسیدم به حیاط. سرم با خوشههای انگوری که از داربست آویزان شده بودند برخورد کرد و دانههای انگور مثل تسبیحی که بندش پاره شده باشد ریخت جلوی پاهایم. دانهها میدویدند و من میدویدم. چندتایشان زیر پایم له شدند و بقیه فرار کردند. قمریها از سر سفرهی رنگارنگ باغچه بلند شدند و غرغر کنان رفتند لب بام. نفسنفس زنان رسیدم گوشهی حیاط...
نویسنده: مهدی میرعظیمی
سایت های ما:
www.ketabeyek.com
www.radioyek.org
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است