معمولاً تابستان هر سال به شیراز میآمدند. اسماعیل همسن و همبازی ما بود و همهی بچههای فامیل شوق آمدنش را داشتند. شوق سوغاتیهایی که آنها میآوردند. لباسهای شیک و قشنگ و شکلاتهایی که نمونهاش را توی هیچ مغازهای ندیده بودند. ذوق سوار شدن به بلیزر آلبالویی با لاستیکهای پهن و بزرگ و کولری که تابستان برایش معنا نداشت. غروب یکی از روزهای آخر تابستان بود که اسماعیل دوید توی خانه. مادرش را صدا زد و گفت: «آقام بنزین زده و...
نویسنده: مهدی میرعظیمی
سایت های ما:
www.ketabeyek.com
www.radioyek.org
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است