این چندمین بار بود که مهسا گرسنه میموند. چند روز بود که لقمهای که مامانش صبح توی کیفش میگذاشت، غیب میشد. توی عالم بچگی با خودش فکر کرد: «نباید چیزی به مامانم بگم، چون اگه بشنوه دعوام میکنه». خانم داشت املا میگفت. صدای افتادن مدادی به گوش رسید. دخترکی که روی نیمکت عقبی مینشست، رفت زیر میز که مدادش رو برداره. یه آستین صورتی از زیر نیمکت رفت توی کیف و لقمه رو برداشت...
نویسنده: مهدی میرعظیمی
سایت های ما:
www.ketabeyek.com
www.radioyek.org
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است