يكي از اتفاقهايي را كه برايم افتاد برايتان تعريف مي كنم: شب به زحمت داشت خودش را به پاي كوه مي كشاند كه من هنوز پشت ميز كارم نشسته بودم؛ هنوز نيمه هاي اول شب بود. در لحظه اي كه شب به قله رسيد و يك ذره مانده بود تا به آنطرف سر بخورد و بيافتد توي مه سبك صبحگاهي، تكاني خوردم و از حالت خواب آلودگي بيرون آمدم…
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است