بیست و پنج سال آزگار میز من در گوشه اتاق یک اداره دولتی که مانند معبد های خالی سوت و کور بود قرار داشت . در این مدت چنان به یک دیگر انس گرفته بودیم که جدایی مان امکان پذیر نبود ... نه پشت میز دیگری می نشستم و نه کسی جرات میکرد از ترس ساس هایی که وسط درز تخته های میز من لانه کرده بودند پشت میز من بنشیند .
اما همانطور که همه چیز یک روز پایان میذیرد همبستگی من و میزم هم بالاخره پایان یافت
روزی که حکم بازنشستگی مرا به دستم دادند تنها ناراحتیم جدا شدن از میزم بود و بقیه چیزها برایم اهمیتی نداشت .........
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است