بسان رهنوردانی که در افسانهها گویند،
گرفته کولبار زادِ ره بر دوش،
فشرده چوبدست خیزران در مشت،
گهی پرگوی و گه خاموش،
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه میپویند،
ما هم راه خود را میکنی...
بسان رهنوردانی که در افسانهها گویند،
گرفته کولب...
این چند وقت همش یاد روزایی می افتم که دیگه بر نمی گرده.
مگه چقدر زمان لازمه که یه آدم بتونه فراموش کنه؟ چقدر زمان لازمه که بشه همه چیو درست کرد؟
پشتِ قابِ این پنجره قدیمی چه برفی گرفته!!!
یه کافه ی...
این چند وقت همش یاد روزایی می افتم که دیگه بر نمی ...
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظهها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشهها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ مینگری
درختها و چمنها...
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظهها جار...