توضیحات
وقتی از دور
به تماشای خودم مینشینم
قطرات باران را
در انعکاس صدای تو
پیدا میکنم
و ”تو“
آن نانوشته وجود اهریمنی
خسلهناک؛
چنگ میزنی و تمام تار و پودم را به تاراج میبری.
سکوت
پاداشِ به یغما رفته محبت است.
آفرینش تو
یک زاینده دارد
و تمام سایههای محتوم
زالو وار
خونِ نداشته اعتماد را
میمکند.
این شاید
قتل عام ضمایر باشد.
بی تو
میشود نفس کشید
و بالا رفت
و حتی
به آن خدایی رسید
که خود برای تو ساخته بودم.
بی تو
میشود افسار قلم را رها کرد
و نوشت
و حتی ندانست
سرانجامِ این کلمات چه خواهد شد.
بی تو
این بار میشود براحتی
نفس کشید
میشود تو را رها کرد میان جملات
بیآنکه
هراس آلودشان کرد.
میشود نطفه رازآلود شب را
به نداشتنِ حتی یک خاطره
پیچید به همین کاغذ
و با نقطه سر خطِ همین جمله
تمام ات کرد
و دیگر نیآغزید ”تو“ را.
میشود این بار
چشم بست و رفت به اعماق نداشتن ات.
میشود برگهای درخت تنهایی را
به قطرات همین جشمها
پیوند زد.
و ناچار شد
به آمدن ات.
چاره را میشود
در میانه راه واگذاشت
پشت کرد،
و نفسی عمیق تحویل اش داد.
میشود
مثل همین شعر
آنقدر ادامه داد
تا کلمات از سر ناچاری
کاغذ را تهی کنند.
میشود چشمها را بست
و یک لبخند به جای گرههای باز نشده
تحویل داد.
میشود در عمق تنهایی
صدای باران را چشید
و دست باد را فشرد.
میشود
دستها را گذاشت
جای دو بالِ پروانه
و حسِ گرمابخش وجود را تجربه کرد.
این بار
میشود به راحتی از تو گذشت
و جایِ اسم نقش بسته شدهات را روی کاغذ
با مشتی خاطره پر کرد.
و هزاران بار
از یاد برد.
این بار
میشود این شعر را
بدون حضور تو تمام کرد.
درست مثل
همین – نقطه –
که میگذارم سرِ خط
و تمام میشوی.
امین هوشمند
21 فروردین 1395