توضیحات
وقتی کارد به استخوان صبر برسد
انتظار باریدن ملایم نداشته باش.
وقتی که سرنوشت
تکه کاغذ مچاله مرطوب است
حتی نالههای دریای متلاطم وجودت
مرثیهای برای من نمیسازند.
مینویسم تا دلیل برای تو باشد
همه اینها را وقتی آمدی
به تو نگفتم.
وقتی سیلیِ خیالِ باران
برگوشِ همیشه تیزِ باد میخورد
سرنوشت تو و من
در میانه هزارههایِ شکوفه نازده
گره میخورَد و تو
دندان تیز میکنی برای باز کردناش.
بلند نوشتن را
به حال افسانهای تو
انتخاب کردهام.
به یاد رفیق نا آشنایِ دیروزیام
که فریاد میزد
و این کلمات را
به نیابت از تو مینوشت.
شاید حتی نمیداند فریادش
نگارش شده به خونبهایِ سومی بودنِ جهانام.
نفس که میکشی
هوا را به یاد آر،
پر زدن را نه!
و تمام تَرَکهای این نقش فرضی
خنجری ست به قلب ناز پروردهی تو
که نه آمدی
نه ماندی
و نه؛ رفتی.
دندان سرنوشت
بدجور لایِ گوشت برآماسیدهام
گیر کرده است.
تمام اینها بلندترین شعری ست که
میآیند و
میمانند و
خواهند رفت.
چرا رفتنات
به حالِ خودم نمیگذارد
تمامِ جهانِ سرشارِ از سکوتام را.
وقتی کارد به استخوان زمان برسد
میآیی لب پنجره
و ها میکنی.
مینویسی جهان گوشواره
و پاک میکنیاش.
تمام این کلمات
از جهان سوم تو
روی این کاغذ تبعید شدهاند.
میخواستم باشی
ولی کارد زدی.
میخواهم بروی
و تمام برفهای زمستانی جهانات را
آب کنی.
حتی پیکر آدم برفی را
که بوی هویج میدهد؛
نوک دماغاش هنوز.
ساعت دیدارمان را
به وقت نرسیدن کوک کن!
شاید این جمله کلیشه تو باشد.
وقتی کارد به استخوانِ جهان برسد
سرنوشت را
مچاله میکند
و سیگار میکشد؛
و فراموش میشوی.
وقتی کارد به استخوان سرنوشت برسد
کارد را برمیدارد
و گلوی زمان را گوش تا گوش
شکوفه میزند.
آلالههای نوک مدادی میپروراند
و شقیقههای ارغوانی نقطه میکند.
کارد که به مغز استخوان برسد
دیگر نمیشود
از تو ننوشت
میشود تو را شعر کرد
میشود هلات داد میان کلمهها
و گمات کرد.
وقتی ساعتها
اینجا روی نیامدنات ایستادهاند؛
میشود عقربهها را شست و برد
به ناکجا خورده به مغز استخوانت.
وقتی کارد به مغز استخوانِ -تو- برسد
خودت را میگذاری
در ابتدای شب
و ساعتات را گم میکنی.
اینجا هنوز
برای نیامدن
وقت هست.
امین هوشمند / 7 فروردین 1395