توضیحات
⭕️ خانه دوست کجاست؟
بودن یا نبودن مسئله این است
✳️ سومین نوشته از سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندینژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق
بود. وقتی که شهر رنگ صبح نگرفته بود. از خانه زمستان ٦٦ بیرون میزدم و با بههمریختگی نوجوانیام برای گشودن راز معمای بودن با اندکی شعر سهراب به کوچههای حجلهزده جنگ میشدم و در بوی خنک صبح و صدای جاروی رفتگر که خواب خیال چهارراه ولیعصر را میربود او را میدیدم؛ فیروزه، دختر کوچک فالفروش را که با چادر سفید پارهاش مثل مه میان درختان پارک دانشجو پیدا و پنهان میشد. بود و تا مرا میدید به سمتم میدوید، از دویدن کودکانهاش خجالت میکشیدم با آن دمپایی مندرس نامناسب؛ پیش پایش به استقبال مینشستم تا نگاهم مبادا از اوجی بر او افتد. چشمان آبی پُر از زندگیاش هرچه یأس را از دلت میشست؛ تُرد وجود نوجوانیام در مقابل طراوت بازیهای کودکانهاش تازه میشد. چه بودنی! با مظلومیت و معصومیتش، بود میشدم و با فکر به آنهمه رنجش، نبود میشدم. چرا باید این فرزند لبالب از فقر در خالی این کوچهها پیش از آنکه مردمان از خواب بخیزند به گدایی و فالفروشی بیاید و زمستان و تابستان تا پاسی از شب پس از آنکه خواب همه را ربود، کوچهها را ترک کند؟ خانه دوست کجاست؟ بهراستی او کجا میرود؟ پول این فالفروشی چه میشود؟ دختربچهای دیگر در آن سوی چهارراه، جایی که امروز دانشگاه آزاد قرار دارد، با رسوب گرد غم و درد بر چهرهاش و معصومیتی که در ١٠ سالگی تاراج شده بود، مینشست. او به هیچ لبخند مهری پاسخ نمیداد و هر نگاه را با کاسبی جواب میداد و بیشتر اوقات هم دامن کهنهاش را بالا میزد و پا در جوی آب فرومیبرد. آب را گل کردند. روی زیبایی در جویبار این شهر گم شده است. شاید این عاقبت نزدیکِ فیروزه کوچک باشد، اما آنچه که مهیب است، آنسوی چهارراه ولیعصر ایستاده است؛ درست روبهروی نوارفروشی بتهوونِ چمنآرا و کنار داروخانه رازی و عکاسی دیاموند. گداپیرزنی که همه روز را به تکدی مشغول بود تا شب که سراغ کسبه چهارراه ولیعصر میرفت و پول خردش را درشت میکرد تا سنگینی گداییاش را سبک کند و برود. آیا فیروزه شبیهِ آن پیرزن خواهد شد؟ از زمستان ٦٦ به نفسهای آخر زمستان ٩٥ میآیم. هنوز از نهال کوچک خبری نیست. در بازارچه پیشواز نوروزِ جمعیت امام علی(ع) هستم. دختران بلوچِ کوچک شهرری، بر دستان مشتاق بازدیدکنندگان، گلوارههایی پرپیچوخم از حنای سرخ میگذارند. این کارِ پرحوصله و ظریف، تو را نیز به دقتِ ایستادن وامیدارد. به صورت زیبای دخترک کوچک نگاه میکنم که جمالش با لباس رنگبهرنگ، دوبرابر شده است. به من گفتهاند عاقبت همه این کودکان، شبیهِ گمشدنِ نهال خواهد بود که نه برگِ فال را به دست مشتری مشتاق آینده بدهد، بلکه آینده خود را ورقبهورق، برگ پاییزی گذرِ شهوتِ عابران حریص کند. به زمستان خاکستری ٦٦ برمیگردم. کسبه برای کار به خیابان آمدهاند. در این هیاهو چه میفروشند و مردم اهل گذر، در این شلوغی چه میخرند؟ آنهم زمانی که معصومیتِ کودکی بر سر چهارراهِ رفتنشان، گلواره اشک و خون میشود. به فیروزه کوچک نگاه میکنم. زمستان، همیشه بهار خواهد شد، اما بدا به حالِ روزگاری که بهارش زمستان شود. بودن یا نبودن؟ مسئله این است که در خاکستری صبح، بودنِ کودکی با چشمانی آسمانی، در بیتفاوتی مردمان شهر، تبدیل به پیرِ زاری خواهد شد. هرطور که شده، قبل از آنکه دیر شود، در زمستان این سال ٩٥، باید نهال کوچک را بیابم.
با صدای
مریم حبیب زاده
مرتضی کی منش