توضیحات
مامانم میگفت قدیما وقتی دل یه آدم میگرفت، منتظر بود که فقط غروب بشه..!
خیره بشه به آفتابی که داره میره،
دلشو باز کنه پیش خودش، هرچی داره تو تنهایی خودش به زبون بیاره..!
من الان دلم گرفته، هیچ جوره نمیتونم خودمو آروم کنم مامان..!
حتی وقتی تو خیابونا راه میرم، دلم میگیره...
دلم میخواد یکی بیاد دست رو شونم بزاره، بگه..
آروم باش...من کنارتم..!
ولی دیگه اون آدما هم مثل خاطرات مادرم قدیمی شده..!
)
یادش بخیر، وقتی مدرسه میرفتم زمین میخوردم تو زنگ ورزش..!
اون همکلاسیم که کنار دستم مینشست، میآمد و میگفت:
من هستم، بلند شو...دستتو بده به من..!
من از همونا میخوام که یه حس خوب بهم بده..!
)
عجب روزگار غریبی شده،
کسی درکت نمیکنه،
فقط دو نفر میتونن درکت کنن، یه نفر که بُن بست تورو تجربه کرده باشه، اون یکی هم که از ته دلش عاشقت باشه..!
بخدا حس عجیبی دارم..
یه حس غریب..
میخوام چشامو ببندم، اشک بریزم واسه تموم دردایی که تو وجودم لمس کردم،
ولی باز تنهایی خودم زخمامو دونه دونه بستمشون، به کسی هم نگفتم چون نخواستن..!
یکی بود بهم میگفت: اگه تو اشک بریزی من اون لکه بجا مونده اشکت رو بوس میکنم..!
اما کجاست؟!
اونم نیست، اونم دید که تو اسفناک ترین حالت ممکن که نمیتونم خودمو جمع کنم،
رفت..!
نویسنده: الیاس سارانی گوینده:محمدرضاحنیفی