توضیحات
جمعه های متفکر ما
جمعه های لعنتی! وقتی ایران بودم فکر می کردم همیشه جمعه ها چقدر دلگیر و طاقت فرساست. انگار این روز از روزهای دیگر هفته همیشه طولانی تر بود و زمان توی آن چفت می شد و نمی گذشت. هر طوری این جمعه را با خنده های صبح جمعه با شما، بهترین آبگوشت های خانگی و فیلم های عصر یا مهمانی های خانوادگی پُر می کردی هیچ فایده ای نداشت. سرد-چهره ی جمعه از یک جایی درست از پشت همان پستویی که شاملو عشق را پنهان کرده بود بیرون می آمد و با نیشخندی تمسخر آمیز به تو نگاه می کرد و خونسرد می گفت من اینجام! اینجا بود که باز دلت می خواست بروی یک گوشه کِز کنی و به فلان کاسِت که از کنج خانه پیدا می کردی گوش کنی. خلاصه جمعه ها می شد روز خاصی در هفته که علاوه بر اینکه تعطیل بود و روز مناسبی بود برای استراحت و تفریح و کوهنوردی مناسبت خاصی هم فراهم می آورد تا به جوامع بشری و دردهای فردی خودت فکر کنی. یکی از آهنگهایی که خوب با این شرایط جمعه همخوان بود و تماماً این حال و هوا را در چند دقیقه و به سادگی بیان می کرد، آهنگ «جمعه» فرهاد بود. مخصوصاً که فرهاد می توانست با تلفظ شیوا و رسای هر کلمه این حالت نوستالژیک جمعه را چکش وار و ممتد روی روح و روانت بکوباند. وقتی از ایران می رفتم با خودم فکر کردم حداقل برای یک مدتی از شر این جمعه ها و تمام غروب های دلگیر ش راحت شدم. غافل از اینکه جمعه یک رویداد همه گیر و جهانیست. این را وقتی در جایی غیر از ایران زندگی کردم فهمیدم. وقتی همان حس و حال روزهای جمعه این بار از روزهای یکشنبه به من منتقل شد تعجب کردم. روزهای یکشنبه گرچه خوب می گذشت اما طرفای عصر و شب سوهانی می شد که صدایش یادآور همان صدای گوش خراش گچ های مدرسه بود که با فشار روی تخته می کشیدیم و تمام ارواح به خواب رفته را بیدار می کردیم. این حس یکشنبه ها وقتی بیشتر شد که دیدم این حس مختص من نیست. چرا که اولها فکر می کردم خوب این حس حتماً ناشی از حالت نوستالژیکی است که من به عنوان یک مهاجر با آن درگیرم. چرا که یکشنبه ها دلم هوای خانواده و دوست و دورهمی می کند و طبیعی است که با خالی بودن همه اینها یک همچین حس غریبی به من دست بدهد.اما وقتی متوجه شدم این احساس کم و بیش بین اطرافیانم هم وجود دارد جا خوردم. تازه متوجه شدم مثل آهنگ جمعه فرهاد اینجا هم آهنگی با نام«یکشنبه مغموم» وجود دارد که به نام آهنگ خودکشی معروف شده است. دلیلش هم این است که این حس غم چنان قوی از طریق موسیقیدان مجارستانی (رژو شرش) که این قطعه را ساخته بیان شده که چندین نفر را پس از گوش سپردن به این آهنگ به خودکشی می کشاند و این امر موجب بدنامی این موسیقیدان بداقبال می شود تا جایی که هیچ کس حاضر نمی شود از آن پس به او سفارشی یا پیشنهاد همکاری برای کار دیگری بدهد. جالب است که بدشانسی این موسیقیدان برای من یادآور برچسب هایی بود که در دوره خاصی به صادق هدایت می زدند و کتابهای او را هم در همان دوره خاص اسیر قاب کدر همین شایعات کردند. فکر کردم دو هنرمند در دو جای متفاوت به خاطر استعدادشان سرزنش شدند و الحق که یک جورهایی سرنوشت مشابهی هم داشتند. بگذریم! داشتم می گفتم که این حس تلخ بعدازظهر جمعه-یکشنبه گویی حقیقتی است که هر جای دنیا با ماست و ما را برانداز می کند و قطعاً در کشورهایی که روزهای دیگری را به عنوان تعطیلی هفته دارند این حس به آن روزها منتقل می شود. اما سوال اینجاست که چرا؟ چرا غروبهای یک روز تعطیل می تواند تا این حد در ما اندوه و دلتنگی ایجاد کند؟ این سوال برای من بازگو کننده حقیقتی بود که هیچ گاه به آن توجه نکرده بودم و جواب آن به یک جمله کوتاه با چند کلمه ختم می شد: « تفکرات تنهایی». بله تفکرات تنهایی! ما در طول هفته هر روز درگیر کارهای روزمره خودمان هستیم و با مشکلات کاری، مالی، خانوادگی و عشقی خودمان روبه رو هستیم. تنها لحظاتی که می توانیم کمی به خودمان( منظورم خود درونی و شخصی ماست) فکر کنیم شاید شبهاست که فارغ از تلویزیون و گوشی موبایل یک چای می نوشیم و کمی به خود می اندیشیم اما این فرصت چنان کوتاه و گذراست و ما آنچنان خسته که مجال زیادی به خود و افکارمان نمی دهیم و ترجیح می دهیم هر چه زودتر بخوابیم تا فردا بتوانیم زودتر بیدار بشویم و برویم سر کار. اما جمعه ها روزی است که این فراغت فکری برای ما بیشتر از روزهای دیگر هفته مهیاست و فرصت داریم بیشتر به خودمان فکر کنیم. همیشه در لحظات تنهایی ندایی در درون ما بیدار می شود و از کارهای نکرده یا کارهای بد گذشته مان یاد می کند. کارهایی که روزی باید انجام می دادیم و ندادیم. یادم هست بچه که بودم بزرگترین دغدغه شبهای جمعه من مدرسه فردا بود. حتی اگر مشقهای فردا را هم بی کم و کاست نوشته بودم باز هم نوعی نگرانی از شروع هفته جدید وسپری شدن روزهایی شبیه روزهای دیگر هفته مرا نگران می کرد. فکر می کردم این جمعه ها بود که با روزهای دیگر هفته فرق می کرد چرا که من می توانستم کارهایی را که واقعاً دلم می خواست انجام بدهم و در طول هفته من رباتی بودم که مثل بقیه زندگی می کردم. این حس در من ترس ایجاد می کرد. ترس از دست دادن فرصت یا به اتمام رسیدن یک لحظه ناب! لحظه نابِ خود بودن. همان لحظه ای که فارغ از تمامی چیزهایی که خانواده، مدرسه، اجتماع به من می داد من در خلوتم به چهره واقعی خودم پی می بردم و با خودم روراست می شدم. این حجم عظیم درک احساس دلهره آوری در من ایجاد می کرد و من را ملزم به درک حقیقتی شگفت و مواجهه بیشتری از «خود» می کرد. هر چه بیشتر به این موضوع اندیشیدم بیشتر به این نتیجه رسیدم که این از همان عنصر بیداریِ خفته درون ما بر می خیزد. تمام شدن جمعه گویی سکوتی دردآور است که خبر از سکون و در جا زدن می دهد. گویی می ترسیم با خود روبه رو شویم و خودِ حقیقی مان را بپذیریم. من هم تا امروز چنین بودم. اما همین هفته پیش که نمی دانم چند شنبه بود به خود قدیمی ام سری زدم و وقتی خود واقعی ام را چنان که بودم و دوست داشتم باشم به یاد آوردم رو به آینه نشستم و برای خودم لیستی بلند بالا نوشتم از تمامی آمالی که هنوز در من زنده است و جمعه های عمرِ باقی مجالی دوباره برای زنده کردنشان. چایم را می نوشم و به خودم و به جمعه های در راه می اندیشم.