توضیحات
به نام خدا
چشمان بیدار
برگرفته از «چشمان دکمه ای من» اثر بیژن نجدی
نویسنده و بازیگر : نیلوفر عباسی
زمستان95
نور می آید. دختر بچه ای در طرف چپ صحنه دراز کشیده است. جلوی او عروسکی دیده
می شود که آن هم درازکش افتاده است. در سمت راست صحنه چندین آجر روی هم چیده
شده است. نور موضعی بر روی دختربچه وعروسک شدت می گیرد. دختر چشمانش را باز
می کند و می نشیند. عروسک را بالا برده و ناگهان سرش می افتد.
عروسک: من یه کله ی خیلی گنده دارم. کله ی گنده ی من یه عالمه موهای فرفری داره. موهای
فرفریه من قهوه ای و قشنگن. صورتم گردالویه. لپ هم ندارم. چشمام... چشمام دکمه اس. واسه
همین قبلنا بهم می گفتن چشم دکمه ای. لباسم گل گلیه. گل منگلیه قشنگ. پاهام... پاهام الکیه.
چون که ... نمی تونم روش وایسم. اگه بخوام وایسم یا بخوام راه برم، یکی باید باشه که به من کمک
کنه. یکی مثل فاطی....
دختر صورت خود را بالا می آورد و به عروسک نگاه می کند.
عروسک: فاطی...مامان منه. اونم یه کله ی گنده داره. کله ی گنده ی اون موهای فرفری داره. موهای
فرفری اون مشکی و قشنگن. چشمای اون مثل تیله اس. برق می زنه. واسه همین بعضی وقتا اونو
تیله خانوم صدا می زنن. صورتش لپ نداره. لاغره. سیاهم هست. ولی واقعنی نازه. مامان من خوشگله.
پاهاش... پاهاش الکی نیست. اون می تونه راه بره، بدوه، اون حتی می تونه منو تاتی تاتی کنه.
دختر عروسک را روی زمین راه می برد.
عروسک: تاتی ... نباتی... تاتی.... نباتی...میدونی؟ موهای فاطی مثل ریش ریشای قالی خونشونه.
همون قالیه که مامانش دافینده بود. مامان فاطی گل میدافید، برگ میدافید، پرنده می دافید، فاطی
هم کنار دستش خونشونو نداشی می کرد، گل می چشید، جوجه می چشید، خورشید... منم می
چشید. منو عروس می چشید.
عروسک خجالت زده می شود و صورتش را می پوشاند.
عروسک: یه وقتایی هم که مامان فاطی لباس دوخینده می کرد با چرخ خیاطیش، فاطی سرشو
میزاشت تو دل مامانش می خوابید. منم می گرفت تو دلش. یه روز که فاطی خواب رفته بود یه
دفعه آب دهنش ریخت رو دهن من. از اون روز من تونستم حرف بزنم. میدونی...دلم براش تنگ شد!
فاطی که بود همیشه با من بازی می کرد. مامان بازی، خاله بازی، قابلمه بازی، یه بارم... یه بارم
دکتر بازی کردیم.
عروسک خجالت می کشد و جلوی چشمانش را می گیرد.
عروسک: ولی من مامان بازی رو بیشتر دوست داشتم. آخه میدونی... یه عالمه به من چیز میداد...چیز
دیگه. می... نباید بگم. زشته، عیبه، بده. اگه بگم خدا منو می بره جهندم. ولی اون بهترین مامان دنیا
بود.
دختر و عروسک روی زمین می افتند. دختربه سختی نفس می کشد.
دختر می ایستد و به سمت آجرها نگاه می کند.
عروسک: هرموقع که فاطی با باباش می رفت ددر، باباش منو میذاشت روی تاقچه ی پنجره ی
خونشون. فاطی قدش نمیرسید منو برداره. هیچی دیگه من باید تک و تنا می شستم تا فاطی خانوم
برگرده. تنای تنا هم نبودم. مامان فاطی هم بود. ولی اون که حواسش به من نبود. اون یا خیاطی
می کرد یا ناناش گوش میداد.
صدای چرخ خیاطی و موسیقی عربی در هم ادغام می شود. دختر می نشیند.
عروسک: کاشکی پاهام الکی نبود. حداقل وقتی فاطی نبود می تونستم با خودم بازی کنم.
صدای پای فاطی شنیده می شود. عروسک روی آجرها می ایستد.
عروسک: فاطی و باباش که برمی گشتن، من یه عالمه خوشحال می شدم. اونقدر که یادم می
رفت پاهام الکیه. یادم می رفت نمیتونم بدوم.
عروسک شروع به دویدن می کند و با صدای بلند می خواند.
دختر: فاطی فاطی جونم فاطی. دردت به جونم فاطی. فاطی بیا بغلم کن..فاطی دربه درم کن. فاطی
که می رسید دم خونشون سرشو می آورد بالا منو نگاه می کرد بعد از ته دلش می خندید. منم تو
دلم قند آب می شد. یه جوری بهم نیگاه می کرد و می خندید که من بفهمم منو خیلی دوست
داره. یعنی اگه با باباش هم ددر می رفت منو فراموش نمی کرد. حتی اگه با بابابش می رفت تو
مغازه ی اسباب بازی فروشی.....بازم... منو فراموش نمی کرد.
عروسک به سمت آجرها رفته و روی آن ها می ایستد.
عروسک: فاطی جون...؟ تو کجایی؟ چرا هرچی صدات می کنم جواب منو نمیدی؟.... یه روز، من
اینجا نشسته بودم. مامان فاطی داشت ناناش گوش میداد ، فاطی و باباشم ددر بودن. یه دفعه
نفهمیدم چی شد. یه صدای وحشتناکی اومد. مثل صدای داد زدن لولوهایی که مامان فاطی شبا
قصه اشو می گفت... یه دفعه من پرت شدم بیرون. اینجوری.
دختر عروسک را روی زمین می اندازد و خودش نیز روی زمین می افتد.
مامان فاطی هم پرت شد بیرون. آجرای خونه فاطی اینام یه هویی ریخت. من خیلی ترسیدم. من
به مامان فاطی نیگاه کردم دیدم یکمی تو جاش تکون خورد بعدش مثل من با چشمای دکمه ایش
زل زد به آدما.. منم که هیچ کاری نمی تونستم بکنم، نه می تونستم راه برم. نه می تونستم بدوم.
نمی دونم مامان فاطی چرا زل زده بود به آدما! اون که پاهاش الکی نبود. می تونست بره دنبال
فاطی. ولی نرفت. اگه پاهام الکی نبود خودم می رفتم دنبالش. ولی من افتاده بودم یه گوشه و زل
زده بودم به اون چیزا...اون چیز بلندا... اسمش چی بود؟ اونا که ازش صدای قرآن مجید میاد! میدونی؟
هرموقع که صدای قرآن مجید می اومد مامان فاطی می رفت چادر سر می کرد که نماز بخونه.
اونقدر نماز خوند که منو و فاطی هم یاد گرفتیم!
عروسک شروع به قرآن خواندن می کند.
عروسک: مامان فاطی همیشه می گفت فاطی بزرگ که شدی باید نمازاتو بخونی، وگرنه خدا می
برتت جهندم. اونوقت اونجا آتیشت می زنن. اما اگه نمازتو بخونی میری پیش فرشته ها... آره... دیگه
از اون روز مامان فاطی از جاش بلند نشد. یه روز بعد، یه صدای دیگه اومد. بازم انگار یه لولو داد
بزنه.
صدای انفجار شنیده می شود.
عروسک: یه هویی دیدم از خونه همساده فاطی اینا یه عالمه ابرای سیاه بدجنس اومدن بیرون. من
تا اون روز فقط ابرای مهربون دیده بودم. ابرای سفید. از اونا که فاطی همیشه دوست داشت بغلشون
کنه و بره تو آسمونا... چند روز بعد، یکمی اونورتر...میدونی چی دیدم؟ اون درخت خرماهه... اون که
همیشه از پنجره نیگاش می کردم تا فاطی برگرده... اون آتیش گرفته بود. منم یه دفعه دلم آتیش
گرفت. با خودم فکر کردم که درخت خرماهه که کار بد نکرده پس چرا خدا بردتش جهندم؟؟ بعدش
یه دفعه یاد فاطی افتادم. یه روز مامان فاطی رفت مغازه به به بخره. گفت: فاطی به گاز دست نزنیا....
گاز جیییزززه... اما شیطان بنجنس فاطی رو گولش زد. فاطی رفت که واقعنی قابلمه بازی کنه.
همونجا دستش بوخ شد. یه عالمه هم گریه کرد. منم گریه کردم. انگار دست من بوخ شده
بود....میدونی من یه عالمه چیزای دیگه هم دیدم. من دیدم که آدما می دون. یه آدمایی یه آدمای
دیگه رو که فکر کنم لالا کرده بودن گرفته بودن رو دستاشون و می دویدن.. یه عالمه پاهای گنده
از کنار کله ی موفرفری من رد می شدن ، اما بین هیچ کدومشون پاهای گوشتالوی فاطی من نبود.
یه آدمایی هم لالا کرده بودن رو زمین که آب دهنشون ریخته بود. اما بوی دهن هیچ کدومشون
بوی دهن فاطی نبود. بعدش یه هویی شهر خالی شد. من بدون اینکه چشمامو باز کنم یا ببندم زدم
زیر گریه.
عروسک به سمت آجرها می رود تا آنها را دوباره روی هم بچیند.
عروسک: دیگه واقعنی ترسیده بودم. یعنی فاطی کجا رفته بود؟ چرا نمی اومد؟ دلم واسه فاطی تنگ
شده بود. واسه خندیدناش. واسه گریه هاش. حتی واسه آب مماخش. دلم واسه صدای چرخ خیاطی
مامان فاطی هم تنگ شد. روزی که من به دنیا اومدم مامان فاطی برام لباس گل منگلی دوخته کرد.
اون روز من کنار چرخ خیاطی لالا بودم. باد اومد. پرده حال خونه فاطی اینا اومد خودشو مالید به
چشمای من. من به دنیا اومدم. از اون روزهر موقع باد می اومد پرده سفیده هی خودشو می مالیند
به من، منو قلقلی میداد. من چه میدونستم یه روزی میاد که فاطی نیست. مامانش نیست. باباشم
نیست. چه میدونستم مجبورم زل بزنم به درخت خرماهه که بوخ شد. چه می دونستم مجبور میشم
زل بزنم به یه عالمه پاهای گنده که یا از رو موهای قشنگم رد میشن یا از رو دلم.... یه روز دیگه...
میدونی چی دیدم؟ یه هاپویی اومد منو بو کرد. اینجوری... بعد نشست جلوم زل زد تو چشام.
میدونی؟... چشمای اونم دکمه ای بود. نگاش که کردم دیدم اونم دستش بوخ شده. مثل فاطی.. مثل
درخت خرماهه. هاپوهه شروع کرد به لیس زدن بوخ دستش بعد یه دفعه چشماش اشکی شد. بهش
گفتم: چیه؟ چرا گریه می کنی؟ تو هم فاطی داری؟ نگام کرد بعد زبونشو انداخت بیرون. اینجوری!
گفتم : چیه بلد نیستی حرف بزنی؟ هاپ هاپ که بلدی؟! بلد نیستی؟ نگام کرد. گفتم: حتمآ فاطی
نداری، اگه داشتی بهت یاد می داد حرف بزنی. یه دفعه از چشمش یه اشک ریخت. اشکش بوی
دهن فاطی رو می داد. یه دفعه بلند شد که بره. منم گفتم نرو. منو تنها نزار. برگشت بهم نگاه کرد
دوباره یه قطره اشکش ریخت. این دفعه یه چیز عجیبی دیدم. دیدم توی اشکش یه فاطی داشت.
بعدشم رفت. من موندم و دوتا پای الکی که نه میتونه وایسه، نه راه بره، نه بدوه......
عروسک عصبانی می شود و در جا می ایستد.
میدونی؟ فاطی که بیاد حتمآ اول باهاش قهر می کنم. عین خودش که با من قهر می کرد. اینجوری
ببین! فاطی خانوم من با تو قهرم. اصلا دوستت ندارم. تو خیلی زشتی. تو یه عالمه سیاهی. من با تو
قهرم....
دختر به سمت عروسک می رود.
عروسک: تو منو گذاشتی رفتی. من تنها موندم. بارون اومد کله ی موفرفریم خراب شد. لباس گل
گلیم گلی شد زشت شد. حالا اگه شما..بعله فاطی خانوم اگه شما بودی منو بغل می کردی، من
خیس نمیشدم. حالا هم برو همون جا که بودی. من با تو قهرم. قهر قهر تا روز قیامت. اما بعد این
حرفا باهاش دوست میشم. اونم حتما منو بغل می کنه. اینجوری ببین! هاااا.... من باید براش اون
ماشین آهنی گندهه رو هم بگم که بدونه دیگه واقعنی نباید منو تنها بزاره. میدونی؟ ماشین آهنیه
یه دماغ دراز داشت. یه آقایی هم روی ماشینه نشسته بود و همش داد می زد. یه آقاهای دیگه هم
پشتش می دویدن.
عروسک یکی از آجرها را برمی دارد و با آن حرکت تانک را نشان می دهد.
عروسک: آقا اخموهه همش داد می زد: کیلهوا ماتوا... کیلهو تکلوا... النسوان و الجهال اشلون...
لاترحمون ای احد. لهجه اش مثل لهجه ی فاطی نبود. نزدیک بود ماشین آهنیه کله ی موفرفریه
قشنگمو له کنه. اون وقت اگه فاطی می اومد چجوری می خواست منو بشناسه؟ حتما از روی پاهای
الکیم منو میشناخت. من باید همه اینارو به فاطی بگم. آره بهش میگم اگه بیاد..اگه بیاد؟... اگه
نیاد؟؟؟ عروسک از دستش می افتد. فاطی؟ تو کجایی؟ چرا نمیای؟ من دیگه چقدر منتظرت بمونم
که بیای؟ دیگه منو دوست نداری؟ فهمیدم. بابات برات عروسک تازه خریده. مگه من دختر تو نبودم؟
من دیگه نمی تونم نفس بکشم. بیا منو ببر فاطی. مامان فاطی؟ مامان؟