توضیحات
به چه دلیل
مونولوگی از اریک کوبل
پل : مردی در حال کار کردن، بین 20 تا 50 سال
پل : نه، نه، نه. مطلب از این قراره، زمانی که اون خانم راه می رفت من تقریبا قورباغه را به طور کامل در مخلوط کن گذاشته بودم.
که احتمالا نیاز به توضیحات بیشتری داره.
یک ماه پیش من این قضیه را به صورت آن لاین خوندم، همین رژیم غذایی جدید، اون براساس همین رژیم غذایی بومی در استرالیا بود. فرمول شیمیایی اش هم اینه، ایزوبوتیل آنترانیلیت فکر کنم این اسمش بود و اون در خزندگان، یا دوزیستان ... در یکی از غدد ترشحی از دوزیستان وجود داره. و قبایلی که اون رو میخورند هیچ وقت سرطان نمیگیرند. چیزی نزدیک به صفر درصد. و اونجا این شرکت آنلاین هست ... اونجا اصولا برای هر چیزی یه شرکت آنلاین هست، قبول ... ولی آنها قورباغه های زنده رو فرستادند، مثل بسته های منجمد یخ زده، یا شاید هم یخ نزده، ولی خوابیده ، مات... کارشون چند تا اختراع جدید دیوانه وار بود. اونها در طول یک ماه برای شما تمام موجودی قورباغه های مبهوت خودشان را میفرستند، طوریکه آنها تازه به نظر میرسند، سالمند، با دستور العمل و راهنمایی هایی که برای نگهداری هستن، توضیحاتی درباره اینکه دوستش داشته باشیم، و غیره الذلک. به طرز شگفت انگیزی خیلی هم ارزان اند. فقط مخارج پستی کشنده هست، ولی من نیاز داشتم به قورباغه های ضد سرطان برای اینکه ماری جوری از من خواسته بود که خانه را رنگ کنم!
که حدس میزنم باز هم نیاز به یه توضیحاتی داره!
من یه نقاش خوب خانگی هستم. درست مثل اینکه تقریبا میشه که اون رو به عنوان یه شغل و پیشه خطاب کرد. همانند اون چیزی که خدا به ژاندارک در فرانسه گفت، گاهی اوقات فکر میکنم خدا به من میگه که خانه های مردم چه رنگ های دیگه ای باید داشته باشند. این یه موهبت و نفرینه. همچون فرانسوی بودن. که البته من نیستم. ولی اون چیزی که هستم یک نقاش لعنتی خوب خانگیه و مارجوری این را میدونه و از من خواسته بود که خونه را این تابستانی که می آید رنگ کنم، و اون یه خانه غول پیکر بود، از این استعماری های بزرگ دوست داشتنی، و من باید همه آن را رنگ می کردم. ولی من نگران این بودم که برای ساعت مناسبی در زمان تابش نور مستقیم خورشید بالای نردبان باشم ... من این خال های گوشتی را وقتی یافتم که چشمانم افتاد روی آنها، چند تا لک کک مکی کوچک، و غیره، و من نگرانم که همه آن تابش های مستقیم نور خورشید فعالیت قشای ملانوم را حتمی و فعال کرده باشه، در جریانید که؟ و من میتونستم از کرم های ضد آفتاب، کلاه و غیره استفاده کنم، ولی این رو هم میدونستم که در بالاترین حد خطرم ... من از زمانی که بچه بودم و استنلی ویسنوسکی را در بیابان دفن کردم در خطر بوده ام.
که، خوب، باید درباره اون هم توضیح بدهم.
والدین من و استنلی ما رو برای تعطیلات خانوادگی به بیابان های سرخابی در یوتا بردند، وقتیکه ما بچه بودیم. خیلی با شکوه بود، ما یک میگ میگ دیدیم و صدای کایوت ها رو می شنیدیم و یک گل بوته یوکا هم دیدیم که خیلی بزرگ بود. به استثناء همه اینها یک روز صبح من و استنلی، که در حدود هشت سال داشتیم ، قبل از همه از خواب بیدار شدیم و برای پیاده روی بیرون رفتیم، مثل ماجراجوهای بیابان، مثل دو تا خنگ ابله ها، و همین طور که در حال راه رفتن و صحبت کردن بودیم و خورشید هی بالاتر و بالاتر می رفت، ما در یک گودال پر فراز و نشیب بودیم و میتونستم حس کنم سوزش قرمز رنگ پوستم رو ، احساسش میکردم قبل از اینکه بتونم اون رو با چشمای خودم ببینم. این هم بگم که ما با خودمان هیچ آبی نیاورده بودیم برای اینکه کم عقل بودیم، و تقریبا هم گم شده بودیم. البته نه گم شدن کامل. با وجود این تا جایی که وقتیکه ما به راه برگشتن فکر میکردیم هیچ چیز چندان برای ما آشنا نبود. و یا در واقع همه چیز آشنا به نظر می آمد، اونجا همه صحراهایی که ما می رفتیم عین هم بودند. و استنلی، یک بچه بسیار کم بنیه بود. البته با هوش و زرنگ در بازی یویو، ولی این تخصصش کجا توی بیابان های یوتا به کارش می اومد؟ بنابراین رنگ او هی قرمز و قرمز تر میشد و هر چه می گذشت ضعیف و ضعیف تر میشد و ما ناگهان به این ایده رسیدم. منظور اینه که، خوب، این ایده من بود، اما اون هم کاملا با ایده من موافق بود و پیش رفت. که خودش رو زیر شن و ماسه دفن کنه تا من بتونم کمکی بیارم.
اما فقط تا گردن او. بنابرین اون کمتر در معرض آفتاب قرار داشت، درسته؟ در نتیجه اون را چال کردیم. و اون هم خیلی سرخوش و راضی بود از این کار. این کله خوشحال فسقلی که از خاک بیرون زده بود شبیه شکل یک تکه سنگ خرد شده بود. که، خوب، این کار با آگاهی تمام و کمال انجام شده، ایده خوبی بود نه؟ میتونستم هر دو وجه قضیه رو ببینم. با این وجود من رفتم دنبال کمک و کمک پیدا شد، یا شاید هم کمک من رو پیدا کرد ... یک جنگلبان ... و ما استنلی رو نجات دادیم و همه ما خوب بودیم ولی نمیدونم چرا والدینمون فریاد میکشیدند، خوب شما خودتون بهتر میدوید، این یک اتفاق معمولیه، " بچه شما سعی کرد پسر من رو بکشه"، "قتل یک کلمه ناچیزه برای این کار" " از طریق وکیلمون فراخوانده خواهید شد"،"اول آسیبی رو که رسوندید جبران کنید، آن موقع با هم حرف خواهیم زد". بقیه اش رو نگم دیگه، میدونید و همه آن چیزی که درباره اون موضوع یادم مونده فکر کنم این بود که پوستم غلفتی در حال کنده شدن بود و بعد ها زمینه سازی برای پی ریزی سرطان و من در حال مرور کردن تمام آن لحظات بودم، همه آن چیزی که میتونم بهش فکر کنم این بود " هیچ کدام از این اتفاق ها پیش نمی آمد اگر پدربزرگ آرنت آن عشقبازی احمقانه را با کارمن میراندا1 نداشته بود."
که اون رو هم میتونم براتون توضیح بدهم.
بابا بزرگ آرنت، از پشت کوه های آمده اسکاتلند ، با هیچ حس رضایتی از خانواده اش و همین طور دوستانش، از اقیانوسی دور فقط به سوی غرب پیش میرفت و میرفت و میرفت ، مثل اینکه اون فقط میخواست بفهمه که خورشید کجا میره وقتیکه که پایین میاد.گشنه. مردی که همیشه سیری ناپذیر بود. حتی با وجود اینکه با مامان بزرگ هریت ازدواج کرد، با شش تا بچه، همچنان گشنه! اون توی روزی گرم روی نردبان خدمتکاران در حال اتمام کار گچ کاری خونه کارمن میراندا بود.کارمن برای پیشخدمتان مقداری چای سرد درست کرده بود، چیزی که منجر شد بعدها همسر پدربزرگ و بچه هایش و همینطور بقیه آشنایان دیگر را او نبینند. به جز یک مورد استثناء که خواننده ی ذخیره ترانه "کا روم پا پا " در موسیقی فیلم "نانسی به ریو میرود" ایشان رو رویت کردند.
ولی من میتونم اون رو درک کنم، همان ژن بابا بزرگ آرنت رو که به زندگی جرقه ای میزند وقتیکه استنلی ویسنوسکی و من، در صبحگاهی توی بیابان سیخ ایستاده بودیم. ژن "به پیش بتاز!"
همان ژنی که، درست وقتیکه خونواده پدرم را نابود کرد، من اصلا بابا بزرگ آرنت را مقصر نمیدونستم، من آبگوشت بزباش با جو رو مقصر میدونم که خوردنش دیگه در کنار رود نیل نیل دیگه خسته کننده شده بود.
میدونستید، مردم مصر قبل از اینکه مصری نامیده شوند، همون هاییکه به طور ناگهانی شبیه بودند به "اوووو ، من از جو خسته شده ام. من از گندم خسته شده ام. من از زندگی کردن در مهد بشریت به خودی خود خسته شده ام. در آن تل تپه ها چه خبره؟"و بعدی و بعدی تا زمانیکه خودشون رو محض رضای خدا هم که شده در اسکاتلند یا آسیا یا استرالیا پیدا کردند. چه نوع ژنی، ژن بابا بزرگ آرنت هست که سعی کرده اون رو به سمت ماجراجویی سوق بده؟؟ "من که هیچ خشکی آنجا نمیبینم، ولی قصد دارم که با قایق کوچکم به اقیانوس بزنم در آنسوی افق و به امید بهترین ها پارو بزنم، میبینمت!" جدا؟؟
ولی منظور من این ها نیست، این طور نیست، این طور که تقصیر کسی باشد، من خودم بدستش آوردم، اونها نمیتونستند استرالیا رو پیدا کنند اگر قضیه بیگ بنگی در کار نبود.
درسته؟
چیزی باید برای هر مولکولی در کل گیتی شروع میشد که میخواست جداگانه هر مولکول را از مولکول دیگری جدا کند و بترکاند... که ذرهای اتمی کار گذاشته شده در جسم بابا بزرگ از تک تک اتم های هر گوشه گیتی چیزی میگویند " چه خبره آنجا؟ تا چه حدی میتونم دور بشم؟ به من اجازه بدید که یک بار دیگه شانس خودم امتحان کنم."
مثل گذاشتن قورباغه ای درون یک مخلوط کن.
من سعی کردم همه این حرف ها را برای مارجوری توضیح بدهم، خیلی واضح ب من به نظر می رسید که شب یا روز یا هر وقت دیگه ای هست، اما ما اینجاییم ... زندگی من در یک قتل گاه مطلق است برای اینکه چیزی موجب میشه هر ذره ای از ماده در این گیتی به شکل مجزا در 13 میلیارد سال پیش منفجر شده باشع.
که من شرینرس2 را مقصر میدانم.
و من باید احتمالا آن را توضیح بدهم.
1- کارمن میراندا (Carmen Miranda) : خواننده پرتغالی برزیلی، رقصنده سامبا ، بازیگر برادوی و ستاره محبوب سینما 1930 تا 1950
2- شرینرس (Shriners ) : اجتماعی که در سال 1870 تاسیس شد و در فلوریدا، ایالات متحده مستقر می باشد و بدنه الحاقی به فرماسونری می باشد.