توضیحات
ستاره شمر گفت بهرام راکه در چارشنبه مزن گام رااگر زین به پیچی گزند آیدتهمه کار ناسودمند آیدتیکی باغ بد در میان سپاهازین روی و زان روی بد رزمگاهبشد چارشنبه هم از بامدادبدان باغ کامروز باشیم شادببردند پرمایه گستردنیمی و رود و رامشگر و خوردنیبیامد بدان باغ و می درکشیدچوپاسی ز تیره شب اندر کشیدطلایه بیامد بپرموده گفتکه بهرام را جام و باغست جفتسپهدار ازان جنگیان شش هزارزلشکر گزین کرد گرد و سوارفرستاد تا گرد بر گرد باغبگیرند گردنکشان بیچراغچو بهرام آگه شد از کارشانزرای جهانجوی و بازارشانیلان سینه را گفت کای سرافرازبدیوار باغ اندرون رخنه سازپس آنگاه بهرام و ایزد گشسبنشستند با جنگجویان بر اسبازان رخنه باغ بیرون شدندکه دانست کان سرکشان چون شدندبرآمد ز در نالهٔ کرنایسپهبد باسب اندر آورد پایسبک رخنهٔ دیگر اندر زدندسپه را یکایک بهم بر زدندهم تاخت بهرام خشتی بدستچناچون بود مردم نیم مستنجستند گردان کس از دست اویبه خون گشت یازان سر شست اویبرآمد چکاچاک و بانگ سرانچو پولاد را پتک آهنگرانازان باغ تا جای پرموده شاهتن بیسران بد فگنده به راهچوآمد بلشکر گه خویش بازشبیخون سگالید گردن فرازچو نیمی زتیره شب اندر گذشتسپهدار جنگی برون شد به دشتسپهبد بران سوی لشکر کشیدزترکان طلایه کس او را ندیدچو آمد به نزدیکی رزمگاهدم نای رویین برآمد ز راهچو آواز کوس آمد و کرنایبجستند ترکان جنگی ز جایزلشکر بران سان برآمد خروشکه شیر ژیان را بدرید گوشبه تاریکی اندر دهاده بخاستز دست چپ لشکر و دست راستیکی مر دگر را ندانست بازشب تیره و نیزههای درازبخنجر همی آتش افروختندزمین و هوا را همیسوختندز ترکان جنگی فراوان نماندز خون سنگها جز به مرجان نماندگریزان همیرفت مهتر چو گرددهن خشک و لبها شده لاجوردچنین تا سپیدهدمان بردمیدشب تیره گون دامن اندر کشیدسپهدار ایران بترکان رسیدخروشی چوشیر ژیان برکشیدبپرموده گفت ای گریزنده مردتو گرد دلیران جنگی مگردنه مردی هنوز ای پسر کودکیروا باشد ار شیرمادر مکیبدو گفت شاه ای گراینده شیربه خون ریختن چند باشی دلیرزخون سران سیر شد روز جنگبخشکی پلنگ و بدریا نهنگنخواهی شد از خون مردم تو سیربرآنم که هستی تو درنده شیربریده سر ساوه شاه آنک مهربرو داشت تا بود گردان سپهرسپاهی بران گونه کردی تباهکه بخشایش آورد خورشید و ماهازان شاه جنگی منم یادگارمراهم چنان دان که کشتی بزارز ما در همه مرگ را زادهایمار ای دون که ترکیم ار آزادهایمگریزانم و تو پس اندر دماننیابی مرا تا نیاید زماناگر باز گردم سلیحی بچنگمگر من شوم کشته گر تو به جنگمکن تیز مغزی و آتش سرینه زین سان بود مهتر لشکریمن ایدون شوم سوی خرگاه خویشیکی بازجویم سر راه خویشنویسم یک نامه زی شهریارمگر زو شوم ایمن از روزگارگر ای دون که اندر پذیرد مراازین ساختن پس گزیرد مرامن آن بارگه رایکی بندهامدل از مهتری پاک برکندهامز سرکینه وجنگ را دورکنبخوبی منش بریکی سورکنچوبشنید بهرام زو بازگشتکه برساز شاهی خوش آواز گشتچو از جنگ آن لشکر آسوده شدبلشکر گه شاه پرموده شدهمیگشت بر گرد دشت نبردسرسرکشان را زتن دورکردچوبرهم نهاده بد انبوه گشتببالا و پهنا یکی کوه گشتمرآن جای را نامداران یلهمی هرکسی خواند بهرام تلسلیح سواران وچیزی که دیدبجایی که بد سوی آن تل کشیدیکی نامه بنوشت زی شهریارز پر موده و لشکر بیشماربگفت آنک ما را چه آمد برویز ترکان و آن شاه پرخاشجویکه از بیم تیغ او سوی چاره شدوزان جایگه شد خوار و آواره شدوزین روی خاقان در دز ببستبانبوه و اندیشه اندر نشستبگشتند گرد در دز بسیندانست سامان جنگش کسیچنین گفت زان پس که سامان جنگکنون نیست در کارکردن درنگیلان سینه راگفت تا سه هزارازان جنگیان برگزیند سوارچهار از یلان نیز آذرگشسبازان جنگیان برنشاند بر اسببفرمود تا هر که را یافتندبگردن زدن تیز بشتافتندمگر نامدار از دز آید برونچوبیند همه دشت را رود خونببد بر در دز ازین سان سه روزچهارم چو بفروخت گیتی فروزپیامی فرستاد پرموده رامر آن مهتر کشور و دوده راکهای مهتر و شاه ترکان چینزگیتی چرا کردی این دز گزینکجا آن جهان جستن ساوه شاهکجا آن همه گنج و آن دستگاهکجا آن همه پیل و برگستوانکجا آن بزرگان روشن روانکجا آن همه تنبل و جادویکه اکنون از ایشان تو بر یکسویهمی شهر ترکان تو را بس نبودچو باب تو اندر جهان کس نبودنشستی برین باره بر چون زنانپرازخون دل ودست بر سر زناندرباره بگشای و زنهار خواهبرشاه کشور مرا یارخواهز دز گنج دینار بیرون فرستبگیتی نخورد آنک برپای بستاگرگنج داری ز کشور بیارکه دینار خوارست برشهریاربدرگاه شاهت میانجی منمکه بر شهرایران گوانجی منمتو را بر همه مهتران مه کنمازاندیشه ورای تو به کنمور ای دون که رازیست نزدیک توکه روشن کند جان تاریک توگشاده کن آن راز و با من بگویچوکارت چنین گشت دوری مجویوگر جنگ را یار داری کسیهمان گنج و دینار داری بسیبزن کوس و این کینها بازخواهبود خواسته تنگ ناید سپاهچوآمد فرستاده داد این پیامچوبشنید زو مرد جوینده کامچنین داد پاسخ که او را بگویکه راز جهان تا توانی مجویتو گستاخ گشتی بگیتی مگرکه رنج نخستینت آمد ببربه پیروزی اندر تو کشی مکناگر تو نوی هست گیتی کهننداند کسی راز گردان سپهرنه هرگز نماید بما نیز چهرزمهتر نه خوبست کردن فسوسمرا هم سپه بود و هم پیل وکوسدروغ آزمایست چرخ بلندتودل را بگستاخی اندر مبندپدرم آن دلیر جهاندیده مردکه دیدی ورا روزگار نبردزمین سم اسب ورا بنده بودبرایش فلک نیز پوینده بودبجست آنک اورا نبایست جستبپیچید ز اندریشه نادرستهنر زیرافسوس پنهان شودهمان دشمن از دوست خندان شوددگر آنک گفتی شمار سپهرفزونست از تابش هور ومهرستوران و پیلان چوتخم گیاشد اندر دم پرهٔ آسیابران کو چنین بود برگشت روزنمانی توهم شاد و گیتی فروزهمی ترس ازین برگراینده دهرمگر زهر سازد بدین پای زهرکسی را که خون ریختن پیشه گشتدل دشمنان پر ز اندیشه گشتبریزند خونش بران هم نشانکه او ریخت خون سر سرکشانگر از شهر ترکان برآری دمارهمی کین بخواهند فرجام کارنیایم همان پیش تو ناگهانبترسم که برمن سرآید زمانیکی بندهای من یکی شهریاربربنده من کی شوم زار وخواربه جنگت نیایم همان بیسپاهکه دیوانه خواند مرا نیکخواهاگر خواهم از شاه تو زینهارچوتنگی بروی آیدم نیست عاروزان پس در گنج و دز مر تو راستبدین نامور بوم کامت رواستفرستاده آمد بگفت این پیامزپیغام بهرام شد شادکامنبشتند پس نامه سودمندبه نزدیک پیروز شاه بلندکه خاقان چین زینهاری شدستز جنگ درازم حصاری شدستیکی مهر و منشور باید همیبدین مژده بر سور باید همیکه خاقان زما زینهاری شودازان برتری سوی خواری شودچونامه بیامد به نزدیک شاهبابر اندر آورد فرخ کلاهفرستاد و ایرانیان رابخواندبرنامور تخت شاهی نشاندبفرمود تا نامه برخواندندبخواننده بر گوهر افشاندندبه آزادگان گفت یزدان سپاسنیاش کنم من بپیشش سه پاسکه خاقان چین کهتر ما بودسپهر بلند افسر ما بودهمی سر به چرخ فلک بر فراختهمی خویشتن شاه گیتی شناختکنون پیش برترمنش بندهایسپهبد سری گرد و جویندهایچنان شد که بر ما کند آفرینسپهدار سالار ترکان چینسپاس از خداوند خورشید وماهکجا داد بر بهتری دستگاهبدرویش بخشیم گنج کهنچو پیدا شود راستی زین سخنشما هم به یزدان نیایش کنیدهمه نیکویی در فزایش کنیدفرستادهٔ پهلوان را بخواندبچربی سخنها فراوان براندکمر خواست پرگوهر شاهواریکی باره و جامه زرنگارستامی بران بارگی پر ز زربه مهر مهرهای بر نشانده گهرفرستاده را نیز دینار دادیکی بدره و چیز بسیار دادچو خلعت بدان مرد دانا سپردورا مهتر پهلوانان شمردبفرمود پس تا بیامد دبیرنبشتند زو نامهای بر حریرکه پرموده خاقان چویار منستبهرمزد در زینهار منستبرین مهر و منشور یزدان گواستکه ما بندگانیم و او پادشاستجهانجوی را نیز پاسخ نبشتپر از آرزو نامهای چون بهشتبدو گفت پرموده را با سپاهگسی کن بخوبی بدین بارگاهغنیمت که ازلشکرش یافتیبدان بندگی تیز بشتافتیبدرگه فرست آنچ اندر خورستتو را کردگار جهان یاورستنگه کن بجایی که دشمن بودوگر دشمنی را نشیمن بودبگیر ونگه دار وخانش بسوزبه فرخ پی وفال گیتی فروزگر ای دون که لشکر فزون بایدتفزونتر بود رنج بگزایدتبدین نامهٔ دیگر از من بخواهفرستیم چندانک باید سپاهوز ایرانیان هرکه نزدیک تستکه کردی همه راستی را درستبدین نامه در نام ایشان ببرز رنجی که بردند یابند برسپاه تو را مرزبانی دهمتو را افسر و پهلوانی دهمچو نامه بیامد بر پهلواندل پهلو نامور شد جوانازان نامه اندر شگفتی بماندفرستاده و ایرانیان را بخواندهمان خلعت شاه پیش آوریدبرو آفرین کرد هرکس که دیدسخنهای ایرانیان هرچ بودبران نامه اندر بدیشان نمودز گردان برآمد یکی آفرینکه گفتی بجنبید روی زمینهمان نامور نامهٔ زینهارکه پرموده را آمد از شهریاربدان دز فرستاد نزدیک اویدرخشنده شد جان تاریک اویفرود آمد از بارهٔ نامداربسی آفرین خواند برشهریارهمه خواسته هرچ بد در حصارنبشتند چیزی که آید به کارفرود آمد از دز سرافراز مردباسب نبرد اندر آمد چوگردهمیرفت با لشکر از دز به راهنکرد ایچ بهرام یل را نگاهچوآن دید بهرام ننگ آمدشوگر چند شاهی بچنگ آمدشفرستاد و او را همانگه ز راهپیاده بیاورد پیش سپاهچنین گفت پرموده او را که منسرافراز بودم بهر انجمنکنون بیمنش زینهاری شدمز ارج بلندی بخواری شدمبدین روز خود نیستی خوش منشکه پیش آمدم ای بد بد کنشکنون یافتم نامهٔ زینهارهمیرفت خواهم بر شهریارمگر با من او چون برادر شودازو رنج بر من سبکتر شودتو را با من اکنون چه کارست نیزسپردم تو را تخت شاهی و چیز