توضیحات
شفاعت کرد روزی شه به شاپورکه تا کی باشم از دلدار خود دوربیار آن ماه را یک شب درین برجکه پنهان دارمش چون لعل در درجمن از بهر صلاح دولت خویشنیارم رغبتی کردن بدو بیشکه ترسم مریم از بس ناشکیبیچو عیسی برکشد خود را صلیبیهمان بهتر که با آن ماه دلدارنهفته دوستی ورزم پریواراگر چه سوخته پایم ز راهشچو دست سوخته دارم نگاهشگر این شوخ آن پریرخ را ببیندشود دیوی و بر دیوی نشیندپذیرفتار فرمان گشت نقاشکه بندم نقش چین را در تو خوش باشبه قصر آمد چو دریایی پر از جوشکه باشد موج آن دریا همه نوشحکایت کرد با شیرین سرآغازکه وقت آمد که بر دولت کنی نازملک را در شکارت رخش تند استولیک از مریمش شمشیر کند استاز آن او را چنین آزرم داردکه از پیمان قیصر شرم داردبیا تا یک سواره برنشینیمره مشگوی خسرو برگزینیمطرب میساز با خسرو نهانیسر آید خصم را دولت چو دانیبت تنها نشین ماه تهیروتهی از خویشتن تنها ز خسروبه تندی برزد آوازی به شاپورکه از خود شرم دار ای از خدا دورمگو چندین که مغزم را برفتیکفایت کن تمام است آنچه گفتینه هر گوهر که پیش آید توان سفتنه هرچ آن بر زبان آید توان گفتنه هر آبی که پیش آید توان خوردنه هرچ از دست برخیزد توان کردنیاید هیچ از انصاف تو یادمبه بیانصافیت انصاف دادماز این صنعت خدا دوری دهادتخرد ز این کار دستوری دهادتبر آوردی مرا از شهریاریکنون خواهی که از جانم برآریمن از بیدانشی در غم فتادمشدم خشک از غم اندر نم فتادمدر آن جان گر ز من بودی یکی سوزبه گیسو رفتمی راهش شب و روزخر از دکان پالانگر گریزدچو بیند جوفروش از جای خیزدکسادی چون کشم گوهرنژادمنخوانده چون روم آخر نه بادمچو ز آب حوض تر گشتهاست زینمخطا باشد که در دریا نشینمچه فرمائی دلی با این خرابیکنم با اژدهایی همنقابیچو آن درگاه را درخور نیفتمبه زور آن به که از در درنیفتمببین تا چند بار اینجا فتادمبه غمخواری و خواری دل نهادمنیفتاد آن رفیق بیوفا راکه بفرستد سلامی خشک ما رابه یک گز مقنعه تا چند کوشمسلیح مردمی تا چند پوشمروا نبود که چون من زنشماریکلهداری کند با تاجداریقضای بد نگر کهآمد مرا پیشخسک بر خستگی و خار بر ریشبه گل چیدن بدم در خار ماندمبه کاری میشدم در بار ماندمچو خود بد کردم از کس چون خروشمخطای خود ز چشم بد چه پوشمیکی را گفتم این جان و جهان استجهان بستد کنون دربند جان استنه هرکس که آتشی گوید زبانشبسوزاند تف آتش دهانشترازو را دو سر باشد نه یک سریکی جو در حساب آرد یکی زرترازویی که ما را داد خسرویکی سر دارد آن هم نیز پر جودلم زان جو که خرباری نداردبه غیر از خوردنش کاری نداردنمانم جز عروسی را در این سنگکه از گچ کرده باشندش به نیرنگعروس گچ شبستان را نشایدترنج موم ریحان را نشایدبسی کردم شگرفیها که شایدکه گویم وز توام شرمی نیایدچه کرد آن رهزن خونخواره منجز آتش پارهای در باره منمن اینک زنده او با یار دیگرز مهر انگیخته بازار دیگراگر خود روی من رویی است از سنگدر او بیند فروریزد از این ننگگرفتم سگ صفت کردندم آخربه شیر سگ نپروردندم آخرسگ از من به بود گر تا توانمفریبش را چو سگ از در نرانمشوم پیش سگ اندازم دلی راکه خواهد سگ دل بیحاصلی رادل آن به کو بدان کس وانبیندکه در سگ بیند و در ما نبیندمرا خود کاشکی مادر نزادیو گر زادی بخورد سگ بدادیبیا تا کژ نشینم راست گویمچه خواریها کز او نامد برویمهزاران پرده بستم راست در کارهنوزم پرده کژ میدهد یارشد آبم و او به مویی تر نیامدچنان کابی به آبی بر نیامدچگونه راست آید رهزنی راکه ریزد آبروی چون منی رافرس با من چنان در جنگ راندهاستکه جای آشتیرنگی نماندهاست